سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیمیای ناب


این روزهای ما هوا سرد است، مثل سالهای قدیم؛ سرد است و مهربان!
صبح ها مه آلود است و ظهر آفتابی و شب سردِ ملایم.
هر هفته باران داریم و سقف خانه مان چکه می کند؛ مثل روزهای قدیم.
پیرزن تکیه داده بود بر دیوار پیاده رو و کیسه لیموشیرین و سیب در دست داشت و آرام خوابیده بود.
خوابیده بود زیر حرارت خورشید زمستان مهربان.
خوابیده بود با تمام رویاهایش با تمام آرزوهای دست یافته روزهای جوانیش.
و آنطرف تر دقیق مقابل پیرزن دخترکی ایستاده بود. با پاشنه بلند خیلی بلند.
دقیق مقابل پیرزن .
آری دقیق مقابل پیرزن
مقابل عقایدش
مقابل آرزوهایش
و همه آرمانهای جوانیش!

 

پیرزن

و

پیرزن خوابیده بود آرام با چار قد زیبایش  و همه چین و چروک های صورتش.
و فقط به او می نگریستم.
در حالی که دخترک می رفت و به همراهش همه نگاههای آن حوالی و من به پیرزن می نگرستیم
به چارقدش
فکر می کردم به آرامشش
و به پاشنه بلند کفش دخترک
و از کنار هردو شان گذشتم.
چارقد: شالی است که زنان به پیشانی می بیندند.
برای دیدن چارقد به این تصویر توجه نمایید.

http://kimiaynab.parsiblog.com/Files/71.jpg


امروز بعد از چند روز هوای بارانی، هوای شهر یاسوج صاف و آفتابی بود و همین نوید یه روز خوب و به یادماندی رو داشت. به اتفاق باجناق محترم به ارتفاعات یاسوج رفتیم. پیست اسکی کاکان دنا تقریبا 25 کیلومتری شهر یاسوج واقع شده و در تمام قصول سال زیبایی خاص خودش را دارد.

در بهار لاله های واژگون و علف زار های زیبا چشم هر بیننده ای رو خیره می کند و در تابستان بوی مطبوع گیاهان دارویی انسان رو مست می کند.

و از همه زیباتر زمستان اینجا است که یک دست لباس سپید برف به تن می کند.

گرچه پیدا کردن یه جای راحت  و خلوت برایمان  سخت بود ولی بالاخره  جایی مناسب یافتیم.  به اتفاق مجتبی ( پسرم )به برف زدیم. خاطرات روزهای خوش کودکی متداعی شد؛ و سخت درگیر بازی کودکانه با پسرم شدم. و البته برای مجتبی بسیار لذت بخش تر بود.

مجتبی

هوای آفتابی و سردی برف، حس قشنگی داشت!

مجتبی


 برگشتن به یه گره ترافیکی برخوردیم!

مجتبی

و اینجا هیچ چیزی مثل خوردن انار و چای داغ نمی چسپید.

مجتبی

و خوب هست که بدانید اینجایی که برای صرف چای نشستیم، به درّه نفتی معروف است و  مهندس مجتبی بعد از یک مقدار آزمایش و بررسی تصمیم گرفت که در اینجا چاه نفتی حفر و یه دکل حفاری روی آن نصب نماید. بگو انشاء الله:)

مجتبی

مهندس مجتبی اول قبول نکرد ولی بعد از بو کردن خاک گفت : آره بابی جون بوی نفت می ده باید یه دکل حفاری اینجا نصب بشه :)


سال‌ها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه‌ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده‌ی آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله‌ی کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه‌ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک توی دست خدا نور شد

پرگرفت از زمین دور شد

.

راستی من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

اینهمه از خدا دور هستم؟!

عرفه... باران رحمت

 کیمیای ناب نوشت 1: خاک خوشبخت، سروده‌ی عرفان نظرآهاری انتخاب شده از کتاب چای با طعم خدا.

کیمیای ناب نوشت 2: این شعر زیبا سفارش یکی از دوستان بوده و در این وبلاگ قرار گرفته است.


nojvhki

همیشه معتقد بودم که دختران فرشته اند البته باید خودت کمی فرشته باشی تا بفهمی!
باید در مقابلشان پاک باشی تا برایت فرشته باشند.

.
...  آن روز ها من کلاس چهارم بودم و یا شاید سوم یادم نیست فقط یادم هست که تو بدنیا آمدی .
راستش را بخواهی دوست داشتم پسر می بودی نه دختر!
لذت برادر داشتن را تازه چشیده بودم و نمی دانستم که خواهر داشتن چقدر لذت بخش تر است.
و تو بدنیا آمدی
و  دوستت داشتم.
زیاد
خیلی زیاد
اصلا با تو بود که یاد گرفتم دوست داشته باشم.
خودم مهربان بودم ولی با تو بود که یاد گرفتم مهربان باشم.
پدر اسمت را آمنه گذاشته بود و ما محبوبه!
محبوب بودی برای همه و مخصوصا برای من .
نمی دانم یادت هست یا نه
.
و امروز هم مثل همان روزها
که روی دوش می گرفتم ت
همان روزهای که پاتق مان باغ پدربزگ بود
باغ بالایی
باغ سید اقا
باغ سیب خودمان!
از هر چیزی بهترینش را برای تو می خواستم
یادت هست؟
و امروز هم دقیق مثل همان روزها دوستت دارم
عین همان روزها
کمتر از ددولی صدایت نمی زدم.
.
از آن روزها فقط خاطراتش مانده کوچه باغ ها نیستند حاج سید آقا هم نیست
و باغ زردآلویش
و درختان گیلاس
و انگور
ولی من هنوز همانطور مانده ام
همیشه بهترین برای آمنه بود
ددولی من
.
خیال نکن بزرگ شده ای
و آنروزها تمام شده اند
نه !
تو هنوز همان ددولی ِآنروزهای منی
دقیق عین همان روزها
فقط کمی بزرگ شده ای
کمی.

کیمیای ناب نوشت1: ددولی م تولدت مبارک

کیمیای ناب نوشت 2: ددولی یه کلمه لری است که صمیمانه ترین و پاک ترین خطاب یک برادره به خواهرش !


اسمش ماهرخ است، ماه است برای من ، برای پدرم و برای همه‌ی ما.
 ماه رخ است، زن است ولی مرد است، اصلا نمی ترسد.

اما آنروز ترسیده بود و من نیز ترسیده بودم از ترسش. آنروز انگار مرد نبود فقط زن بود! نسخه اش را گرفتم. آنطرفِ خیابان اردیبهشت. باید دارویش را می گرفتم.
اولش فکر می کردم چه خیابان قشنگی است، خیابان اردیبهشت؛ دارو ها را می گیرم و همه چیز تمام. گرفتم دارو هایش را ولی سنگین بودن برایم. وزنی نداشتند اما زورشان را نداشتم!میانشان یک سرنگ بود اندازه مچ دست. مسافت نزدیک بود اما دیر رسیدم.
حال من هم ترسیده بودم. فقط اشک می ریختم مثل باران بهار.

اسمش ماه رخ است، ماه است برای من، برای پدرم و برای همه‌ی ما.

آنروز ترسیده بودم زانوهایم سست شده بود و دستم جان نداشت. کمی نشستم روی جدول خیابان اردیبهشت؛ چه خیابان بدی است این خیابان اردیبهشت.
او ترسیده بود و من ترسیده بودم از ترسش. از مطب بیرون آمد اشکش را دیدم؛ بالاخره!
حالا من باید مرد باشم و عصای دستش. او یک زن است ولی خیلی مرد است. خودش را جمع می کند. تا سر خیابان اردیبهشت خودش می آید با پای خودش اما نمی تواند، درد امانش را بریده!
می نشیند کنار هماه خیابان اردیبهشت ( چه خیابان بدی است. ) گویی ماه گرفته است در شب اردیبهشتی دل من.

اسمش ماه رخ است، ماه است برای من ، برای پدرم و برای همه‌ی ما.

 
اینجا فقط عشق...َ
 
کیمیای ناب نوشت1: بیماری مادرم الحمد لله رفع شد.

 کیمیای ناب نوشت2: آنروز باید با یک سرنگ بزرگ بدون بی حسی از کبد مادرم زیر دستگاه سونوگرافی نمونه برداری می کردند که بسیار برای من دردناک بود. اول فکر می کردم یه سونوی معمولیه ولی با دیدن سرنگ نفسم بند شد و بعدا هم مشخص شد که اصلا نیازی به این کار نبوده.

کیمیای ناب نوشت3: یکی از مجتبی (پسرم ) پرسید بهترین مادر دنیا کیه؟ لابد انتظار داشت مجتبی مادر خودش رو بگه ولی مجتبی به از یک تفکر جواب داد ( شمرده شمرده ) : همه ... مادرای دنیا ... بهترین ... مادرن !!

کیمیای ناب نوشت4: تصویر مادرم و مادر بزرگم

لحظه ناب عاشقی

آرام خفته بود استخوانهایش...

 نه! نخفته بود! بیدار بود!

حرف نمی زد ولی خوب می شنیدم صدایش را که، صدایم می کرد.

خجل بودم و شرمنگین نمی دانستم چه کنم، دستم می لرزید و قلبم.

مادر شهید که آمد کنارش، او هم خجل شد!

آنگاه که پرسید: پسرم کجاست؟

او خجل بود از مادر شهید

و من خجل از او

 هردومان خجل شدیم....

غریب مادر...

 


همه مدرکهایی که براشون کلی زحمت کشیدم و خون دلها خوردم رو تو یه پاکت A4 زرد رنگ قرار داده بودیم که :

داستان اول: خانم محترم یعنی همان مامان مجتبی، کمی از سوسک می ترسد؛ وقتی صدای فریادشان را شنیدیم که از سوسکی عظیم الجثّه وحشت کرده بودند، با یک ضربه سریع با همان پاکت زرد رنگ آنچنان به کمر مبارک جناب سوسک نواختیم که درجا سه کارشناسی و فوق کارشناسی نصیبش شد.

داستان دوم: هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. همان پاکت زرد رنگِ خوش دست را برداشتم و کمی باد زدم. نسیم حاصل از آن فوق العاده وزین و خنک بود که جانمان را تازه نمود.

همین جاها بود که بر خود بالیدم به خاطر این  همه مدارک.

اما حکایت پسرم ( مجتبی ) چیز دیگری است :

او که از همین حالا به فکر آینده خودش می باشد و فهمیده است که مدرک ارزشی ندارد برای خود برنامه های دیگری دارد.

1. پیشنهاد دادیم که زنجیری به گردن اندازد و معرکه گیریم و زنجیر پاره کند و پول از جماعت محترم بستانیم:L[JFD \G,,K

2. خودش می گوید : (( بابی جون اصلن خوبه که اوسا (استاد ) بشم پول خوبی هم بهم می دن

H,S L[JFD

3. نقاشی پسرم نیز بد نیست: 

نقاشی مجتبی

4. یا به نظرمان رسید او را پی ورزش بفرستیم درامدش خوب است مدرک هم نمی خواهد.

مجتبی فوتبالیست



 


5. چون مجوز حمل سلاح نداشتیم به این فکر افتادیم که با کمان به شکار در جنگلهای آفریقا روی آوریم

مجتبی کماندار

6. هرکی نظر نده با این پهلوون طرفه 

مجتبی پهلوون


111 

... آنروز  سفره عقد جلوی آیینه بخت؛  مضطرب بودم و پریشان، ولی تو آرام بودی.

آیینه را که نگاه کردم برای اولین بار انگار می بینمت، فرشته ای بودی پاک و معصوم

و من خوشبخت بودم، خوشبخت تر از هر زمان دیگر

... تو آرام نشسته بودی و من نیز آرام ...

دیروز سالگرد عقدمان بود؛ باورم نمی شود که 8 سال گذشته، همین دیروز بود.


سراشیبی تند

... بوته های زیبای جاشیر و لاله های واژگون خیره کننده است. مبهوت بودم اندر حال و هوای کوهستان و افق دور دستش.

فقط فکر می کردم، از همسفران کنار کشیده بودم و در خیال خودم غرق بودم. دامنه کوه را به سمت قله پیموده بودیم. قله کوه نزدیک بود. راه از میان سنگلاخی عبور می کرد، سنگهایی زیبای مکعبی سیاه رنگ که یادآور: " و تکون الجبال کالعهن المنفوش " بود .

امتداد راه از وسط لکه بزرگ سفید رنگ برف عبور می کرد. از دور همسفران را زیر نظر داشتم که زیاد از آنها دور نباشم.

پا در درون برف نهادم. لکه بزرگ برف در وسط یک سراشیبی بسیار تند و ترسناکی بود؛ زیر دست را که نگاه کردم ترسیدم.

داشتم به این فکرمیکردمکه اگر بیفتم ..... تا ته دره غلط می خورم . که ناگهان پام لیز خورد و افتادم. هول ورم داشته بود، خیلی ترسیده بود، دو سه متری در سراشیبی برف سر خوردم . فقط  نمی دونم چه  شد  که ماندم.

سراشیبی

مانده بودم بین زمین و هوا . کافی بود یک ذره تکان بخورم ؛ نه راه پیش داشتم و نه راه پس.!!

کمک خواستم هر چه صدا می زدم کسی صدایم را نمی شنید. تا نفس داشتم مجید را صدا زدم، اما جوابی نیامد.

احتمالا یک ساعتی یا کمتر ( حداقل برای من ) همینطور معلق مانده بودم. سنگینی کوله پشتی و لیز بودن زیر پایم خود بخود مرا به پایین می کشاند.

ترسیده بودم؛ نفسم بند آمده بود.پاهایم از شدت سرما و ترس خشکشان زده بود.

آرام آرام بدنم روی برف لیز می خورد و سنگینی وزنم مرا به پایین می کشاند.

داشتم با خودم فکر می کردم. تمام خاطراتم جلوی چشمم رژه می رفت.

خدایا کمکم کن.

کمی شجاع شدم . شاخه های نازک بوته خاری  کمی بالاتر از دستانم از برف بیرون زده بود. به ذهنم رسید که آن را بگیرم و بالا بروم.

ریسکش بالا بود بود؛ کافی بود خار بشکند و محکم نباشد . تا ته دره می رفتم؛ من و تمام خاطراتم.

می ترسیدم به پایین نگاه کنم، نگاهم به سمت بالا و به سوی قله بود.

آرام روی برف را کنار زدم و شاخه های نرم خار را گرفتم. نفسم بند آمده بود !

نشکست ! نشکست ! خدا  شکرت .

نفسم برگشت و شجاعت در درون عضلاتم جاری شد و با تمام قدرتم بدنم را به سمت بالا کشیدم.

خسته بودم ، روی زمین دراز کشیدم، روی همان سنگلاخهای مکعبی سیاه.

همه چیز تمام شده بود.صدای مجید را شنیدم که به طرفم می دوید.

... خوش آمدی برادر !!! امای کاش زودتر می آمدی.

گاهی یک  شاخه خشکیده سر راهت

قرار می دهد

تا کمکت کند.!!

بلند شدم یک نگاه به قله تنومند دنا کردم ویک نگاه به آن سراشیبی تند. دیگه از اون سراشیبی تند نمی ترسیدم.

انگار نه انگارتا چند دقیقه پیش از ترس مرده بودم J)

 


 

جمکران

 

دلم برای لحضه لحظه ندیدنت تنگ است
در حسرت ثانیه های ندیدنت  سنگ است

گذشت جوانی و ابلیت شد زندگانی و عمرم
چه گویم از این دل ، صد، نه، هزار رنگ است

قدم نمی گذاری به آشیان من ای دوست
که دیدن چو منی، برای تو ننگ است

نگاه غمزه نمی خواهمت ، نیم نگهی کافی است
ببیین که کیمیای ناب دلم سنگ است

* این نوشته فقط از باب ((دوش مرا حال خوشی دست داد)) بود و فاقد اعتبار دیگری است :)