سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیمیای ناب

 

 دخترم را دیدم

نه در خواب نه در بیداری، چیزی شبیه یک رویای صادقانه، یک خیال شیرین.

چیزی شبیه لذت شیرین خوشبختی در ساعت یک و ده دقیقه آنروز حتی شیرین تر.

حتی شیرین تر از آنروز، کنار ماه شب چهارده؛ روبروی آیینه بخت، شیرین تر از هر لحظه شیرین.

همه خوابهای روزهای دیروزم تعبیر می شوند، همه ی خیالهای شیرین آنروزهای دور و نزدیک واقعیت می شوند.

همه رویاهای شب های خوشبختی م صادق می شوند و همه آرزوهای قشنگ دنیای جوانی م برآورده می شوند.

دوباره بابا می شوم اما این بار باباتر از همیشه،

دختر دار شدم

خُوا سی دُوَرُم گُل بُوارِه (1)

(1): خدا برای دخترم گل بباره ( این یه دعای قشنگیه که همیشه پدربزرگم می کنه )

 

 


الهی و ربی من لی غیرک ....
اینها اولین صداهایی بوده که شنیده ام
این را ماه رخ گفته است.
ماه است برای من؛

می گوید تو که بدنیا آمدی شب جمعه بود و دعای کمیل
شاید این همان حکمتِ عشقِ روزهای کودکیم بوده شاید!

همه جا سپید بوده است سپیدِ سپید
این را هم ماه رخ می گوید
می گوید: همه جا سپید بوده است پر از برف، انقدر برف بوده که همه سیاهی ها را پوشانده بود
و اولین چیزی که دیده ام سپیدی بوده است.

سالها از ان روزها گذشت
و یک شب کمیلی و پر از برف و ماه رخ با همان خنده ی ملیح مهربانش
خاطرم را می آزارد.

دیگر سپید نیستم هر چقدر هم که برف ببارد.
مگر اینکه ماهرخ دعایم کند میان همان الهی و ربی و من لی غیرک هایش
حال این روزهایم اصلا خوب نیست

آشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفته ام.
خسته ام

پ ن : به مناسبت تولدم البته به روایت مادر

برف


بازار برده فروشان و برده ای لاغر اندام،

خبر می رسد که در بازار برده فروشان برده آورده اند.!

همه منتظرند ببیند؛ شکار علی را.

و برده ای لاغر اندام می رباید برق چشمان نافذش را.

اسمش را میثم می گذارد.

همیشه همینطور بوده است؛ او شکارچی انسانهای ناب بوده است.

.

میثم را دوست داشتم از همان روزهای کودکی و خرما را.

و عاشق درخت خرمایش بوده ام.

.

و من همیشه منتظرت بوده ام

میان بازار برده فروشان و بندگان آبق.

که شاید چشمت مرا بگیرد

و آزادم کنی .

فلاقتحم العقبه* و ما ادرک مالعقبه* فک رقبه*

برهانم از این قفس بردگی ؛ برهانم

برهانم.....

میثم

 

مسجد کوفه، تیرماه 92، کیمیای ناب 


 

ایوان نجف

دوباره عاشق شده ام

مثل روزهای کودکیم!

مثل شب هایی که به عشق تو می خوابیدم

دوباره عاشق شده ام

مثل آنروزهایی که ذولفقارت را می چرخاندم و رجز می خواندم و کرار می شد حیدرِ وجودم.

مثل آنروزهایی که دوست داشتم مثل یتیمی می بودم و هر شب چشمم خیره به پنجره بزرگ اتاق بود که مردی بیاید

با کوله باری از محبت و مهر!

که دست نوازش بکشد بر موهای سیاه و ژولیده ام.

دوباره عاشق شده ام

مثل آنروزهایی که با توبودم

آنروز که تمام کفر را به زمین زدی

و آنروز که درِ خیبر را از جا کندی با بازوان حیدریت

من هم بودم!

هر شب خوابش را می دیدم

و آنروز که برای یتیمان آن زن آتشِ تنور می افروختی و خودت را نهیب می زدی که علی بچش حرارت آتش را.

هر شب خوابش را می دیدم.

دوباره عاشق شده ام

مثل آنروزها

اما نمی دانم

نمی دانم می توانم بایستم روبروی ایوان طلایت

و بگویم آمده ام

و بگویم : دوباره عاشق شده ام مثل روزهای کودکی؟

دلم از همین حالا به لرزه افتاده.

به روزهایی عاشقیم مرا بپذیر

کیمیای ناب نوشت: عازم زیارتم

کیمیای ناب نوشت: نایب الزیاه دوستان و بزرگواران خواهم بود

کیمیای ناب نوشت: حلال کنید لطفا

 



اَللّهُمَّ لا تَدَعْ لى‏ ذَنْباً اِلاَّ غَفَرْتَهُ (1)

زیر لب آرام آرام زمزمه می کنم ... لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ (2) ...

از در نگهبانی تا خوابگاه، کمی فاصله است. دراین فرصت به خودم می اندیشم

و آرام آرامتکرار می کنم: (( اللهم لا تدع لی ....

به ظاهر آرامم اما دلم غوغاست؛ گویی به مسلخش می برم.

سخت است برایم؛ سخت است.

نفسم به شماره می افتد. آرام شروع می کنم....

حیّ علی صلواه ... حیّ علی الفلاح

بشتابید به سوی رستگاری، رستگاری ، رستگاری .... و تکرار می شود در گوشم.

حیّ علی خیرالعمل ......

قدقامت الصلواه که می گویم؛ قامتم، گویی فرو می ریزد.

و تکبیر جانم را می گیرد.

چه سخت است برایم وقتی می دانم همه آنهایی که بر من ماموند از من بهترند.!

دیشب بعد از نماز جلسه وعظ داشتم! البته مثل همیشه ی خدا تلنگرش به خودم بود ؛

اول برای خودم موعظه می راندم.

ولی وعظ دیشب فرق داشت! به خودم نهیب زدم: حـــــــامد!!! چه می گویی؟

یادم آمد دیشب ش از زبانهایی گفته بودم که مُهر می خورند!

....

دلم خوش است به استغفار قبل از اقامه؛ که شاید شاید توبه ام را پذیرفته باشی. (امیدوارم)

می ترسم از خودم! می ترسم برای خودم از روزی که در خسران باشم.

دیشب از تقوی گفته بودم؛ از عمل کمی گفته بودم که اگر با تقوی باشد از عمل زیاد هم بیشتر است.

از اسبی گفته بودم که صاحبش را تا بهشت می برد ( تقوی).

از اسبی گفته بودم چموش، که راکبش را تا نیستی می برد (گناه).

امشب هم می خواستم از این حرفها بگویم.

زبانم را غلاف کردم! غلاف کردم در نیامش.

می خواستم بگویم از طیّبات، که تا پاک نباشی بهشت نمی برندت.

اما غلافش کردم

برخواستم و گفتم از نجاسات؛ که بر چند قسمند.!

سقوط

پی نوشت:

1: تعقیب نماز ظهر

2: سوره انبیاء آیه87


 


گویی تاریخ تکرار شده است


و تو آرام نشسته ای؛ فاطمه (س) وار بر سر سفره ای مبارک؛


کنار علی.


و او نیز آرام میشود کنار تو؛


علی(ع) وار.

 

گویی تاریخ تکرار شده است!


و علی لباسی از جنس آرامش به تن می پوشاند


و تو


می پوشی لباس آرامشت را بر روح و جان؛


فاطمه وار.


هُنَّ لِبَاسٌ لَّکُم وَ انتُم لِبَاسٌ لَّهُنَّ

* * *
نعم العون باش  برای علی ات فی طاعه الله

 
و مایه آرامشش،


فاطمه وار.


که فرمود: غم های عالم از دلم برداشته می شود تا چشمم به فاطمه می افتد.


و پناهگاهش باش تا در کنار تو آرامش گیرد.


أَزْوَجاً لِّتَسکُنُوا إِلَیْهَا


تا : جَعَلَ بَیْنَکم مَّوَدَّةً وَ رَحْمَةً
* * *
و تو علی


علی وار؛ گِرد فاطمه ات بگرد؛


پروانه شو گرد شمع وجودش !


و نعم العون باش برایش فی طاعه الله.


و مایه آرامشش.


* * *
کیمای ناب نوشت: این نوشته تقدیم می شود به همبلاگی ارزشمند خانم مهدوی، مدیر وبلاگ ساعت یک و نیم آنروز، به مناسبت آغاز زندگی مشترکشون



بالاخره تمام می شود

خانه ما

آشیانه مهربانی هامان

...

دیروز یه عده از طلبه های خوب و دوست داشتنی مدرسه اومده بودن کمک استاد مهربانشان(آیکون خودستانی)

انشاء الله بتونم محبتشون رو جبران کنم حالا یا تو نمره دادن یا به هر شکل ممکن : دی



علامه ها در حال ساختن ملات:


علامه ها


دیوار در حال ساخت حیاط:

علامه ها


نمای ساختمان و حیاط: (اون پنجره کوچک، اتاق مجتباست)

علامه ها


علامه ها



اینم که کیمیای نابه: ( تابلوه که داره فیلم بازی می کنه)

علامه ها


 

اینجام که غروبه و آخر کار: ( از صورتای آفتاب سوختشون خجالت کشیدم. می تونید  نمایی از کوه دنا رو پشت سر بچه ها ببینید )

علامه ها


آنروز مریض نبودم ولی مجبور بودم دکتر را ببینم. دیدن دکتر هم خودش مشکلات خودش را داشت. انبوه بیماران آزارم می داد و هزینه ویزیت و زنی که آنطرف تر میان_ شلوغی جمعیت خوابش برده بود روی صندلی. آرام خوابیده بود و تکیه داد بود بر انبوه نانی که خریده بود لابد قوت خانه اش همین بود. منشی مطب از همه بیشتر ازارم می داد اخلاق بدش و لباس بدترش.
بالاخره نوبت من رسید  عرضم را به ساحت مقدس دکتر گفتم و او نیز نامه ما را متبرک کرد به امضای خودش و همین .
و زن هنوز خواب بود همانطور روی صندلیش .
و آزارم داد از همه بیشتر پسرک، که کفش پلاستیکی بود. باورم نمی شد؛ دهه نود و آن کفشهای پلاستیکی سه ستاره. قدیم دوست داشتم بپوشم ولی پدرم هیچ گاه برایم نخرید.
و آنروز برای پسرک اشک ریختم دوست داشتم می بردمش و برایش کفشی می خردیم تا کفش پلایستیکیش را نپوشد تا پسری دیگر نباشد که  کفش پلاستیکی بپوشد و نسل این کفش ها منقرض شود.
اما آنروز نمی دانستم که دختری هم هست که کفشش پلاستیکی باشد.

دختر


نمی دانم دلخشویت از زندگی چیست؟ اینجا دختران روز بروز رنگ عوض می کنند روزی زردند و روزی سرخ. رنگ لباسشان که  به ساعت نمی رسد.تمام فکر و ذکرشان مد است و مد ! همین.
تو دلخوشی ات آب آوردن از چشمه است . مشک است. و گوسفندی که دوشیده ای. و شیری که ماست کرده ای.
اینجا دختراان از ماست تو چیزی می سازند که ماسکش می نامند همان که تو برایش صورت ت سوخته است و اینها می زنند به صورتشاان تا نرم بماند تا آفتاب نسوزاند. چه دنیای وارونه ای است!
نمی دانم به چه دلخوشی؟!
فقط می دانم زندگی به کام تو شیرین تر است از دختران اینجا همین.