سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیمیای ناب

آنروز مریض نبودم ولی مجبور بودم دکتر را ببینم. دیدن دکتر هم خودش مشکلات خودش را داشت. انبوه بیماران آزارم می داد و هزینه ویزیت و زنی که آنطرف تر میان_ شلوغی جمعیت خوابش برده بود روی صندلی. آرام خوابیده بود و تکیه داد بود بر انبوه نانی که خریده بود لابد قوت خانه اش همین بود. منشی مطب از همه بیشتر ازارم می داد اخلاق بدش و لباس بدترش.
بالاخره نوبت من رسید  عرضم را به ساحت مقدس دکتر گفتم و او نیز نامه ما را متبرک کرد به امضای خودش و همین .
و زن هنوز خواب بود همانطور روی صندلیش .
و آزارم داد از همه بیشتر پسرک، که کفش پلاستیکی بود. باورم نمی شد؛ دهه نود و آن کفشهای پلاستیکی سه ستاره. قدیم دوست داشتم بپوشم ولی پدرم هیچ گاه برایم نخرید.
و آنروز برای پسرک اشک ریختم دوست داشتم می بردمش و برایش کفشی می خردیم تا کفش پلایستیکیش را نپوشد تا پسری دیگر نباشد که  کفش پلاستیکی بپوشد و نسل این کفش ها منقرض شود.
اما آنروز نمی دانستم که دختری هم هست که کفشش پلاستیکی باشد.

دختر


نمی دانم دلخشویت از زندگی چیست؟ اینجا دختران روز بروز رنگ عوض می کنند روزی زردند و روزی سرخ. رنگ لباسشان که  به ساعت نمی رسد.تمام فکر و ذکرشان مد است و مد ! همین.
تو دلخوشی ات آب آوردن از چشمه است . مشک است. و گوسفندی که دوشیده ای. و شیری که ماست کرده ای.
اینجا دختراان از ماست تو چیزی می سازند که ماسکش می نامند همان که تو برایش صورت ت سوخته است و اینها می زنند به صورتشاان تا نرم بماند تا آفتاب نسوزاند. چه دنیای وارونه ای است!
نمی دانم به چه دلخوشی؟!
فقط می دانم زندگی به کام تو شیرین تر است از دختران اینجا همین.