سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لحظه ناب عاشقی

آرام خفته بود استخوانهایش...

 نه! نخفته بود! بیدار بود!

حرف نمی زد ولی خوب می شنیدم صدایش را که، صدایم می کرد.

خجل بودم و شرمنگین نمی دانستم چه کنم، دستم می لرزید و قلبم.

مادر شهید که آمد کنارش، او هم خجل شد!

آنگاه که پرسید: پسرم کجاست؟

او خجل بود از مادر شهید

و من خجل از او

 هردومان خجل شدیم....

غریب مادر...