سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیمیای ناب

 

جمکران

دلت زودتر از تو می دود و دستت را رها می کند.

لبانت تکان می خورد و زبانت لب می گشاید، و آرام آرام زمزمه می کند"اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ " و تو هم با او همنوا می شوی "صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ " و به دنبال دلت می آیی.

قدم هایت تند تر و تندتر می شود..." فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ" یکی سراغ چاه عریضه را از تو می گیرد. می گویی: عریضه ات را به قلم دلت بنویس.

اما می بینی اینجا همه چیز و همه کس عریضه نویس شده اند.... وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً

و قلم دلت می نویسد...حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلا چشمانت از همه دلگیر تر است عریضه اش انگار مانده است روی همان خط اول: عَزیزٌ عَلیَّ اَن اَری الَخَلقَ و لا تُریَ

چه سخت است بر من که همه را ببینم و تو را نبینم.

و باز اشکش جاری می شود.

.................

پی نوشت1: عریضه نامه است که برای امام زمان (عج) می نویسند و آن را در چاهی نزدیک مسجد جمکران می اندازند

پی نوشت 2: امروز مسجد جمکران دعاگوی همه دوستان بودم


حرم

صحن ایوان آیینه...

چقدر زیبا و آرامش بخش است...

صبح هم باشد، قبل از اذان؛ چه فضای عارفانه ای است.

فقط باید بنشینی، بر روی بال فرشته ها، روبه روی گنبد،  دقیق روبروی ایوان آیینه ...

سکوت کنی فقط سکوت، و مناجات را گوش دهی...

آرام آرام سکوتت می شکند ، بغض می کنی وچشمانت خیس و اشک آلود ...

چقدر زیبا و عرفانی است؛ حضور ملائک را احساس می کنی.

اینجا قطعهای از بهشت است...

مخصوصا که دلت هم گرفته باشد، به گنبد زرد که نگاه می کنی؛ دلت آرام می گیرد

دست بر همان دل گرفته می نهی و زیر لب می گویی:

سلام بر تو ای فاطمه معصومه

اذان که می شود دلت باز می شود....

* بانو روزت مبارک (اگرچه دیر)

می دانم که مادر نشدی

          ولی سالهاست برایمان مادری می کنی....

* توصیه می کنم حتما این فضا رو درک کنید ، یک ساعت قبل از اذان صبح حرم حضرت معصومه (س) روبروی ایوان  آیینه

 


فاطمه

مادر است و تازه لذت مادر شدن را تجربه می کند ... خدایا آنچه در شکم دارم را نذر تو می کنم و در راه تو آزاد می کنم... از سر شوق عصاره وجودش را تقدیم حریم الهی می کند. خوشحال است که پسرش خدمتگذار مسجد می شود.

اما حملش را که می نهد، ... ای وای این که دختر است.

ناراحت می شود اصلا انتظار دختر بودنش را نداشت... فَلَمَّا وَضَعَتْها قالَتْ رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثى

ناشکر نیست، فقط ناراحت است که مبادا خداوند، نذرش را نپذیرفته باشد؛ چرا که دختر برای خدمت به حرم مناسب نیست. می گوید خدایا تو آگاه تری از آنچه به من دادی اما دختر که پسر نمی شود.وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَلَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثى

اما باز هم راضی می شوم به رضای تو و نامش را مریم میگذارد.‏ وَ إِنِّی سَمَّیْتُها مَرْیَمَ

خدایا او و ذریه اش را از شر شیطان به تو می سپارم. وَ إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ

ولی او که از دل صاف این بانوی پاکدل آگاه است ندا می دهد: فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا پس پروردگارش آن دختر را به نیکی از او بپذیرفت و به وجهی پسندیده پرورشش داد

ای بنده من نه تنها نذر تو را پذیرفتم؛ بلکه به بهترین وجه و نیکوترین شکل پذیرفتم.

تو از من یک پسر خواستی که خادم حرمش کنی ولی من به تو دختری دادم ( مریم ) که از او پسری بدنیا بیاید، که جهانی را هدایت کند. که عیسی را بدنیا آورد....

.

.

... می خندد و می گوید محمد ابتر است و از او نسلی نمی ماند و بعد از او حرفهایش خریداری ندارد چرا که او پسری ندارد که جانشینش باشد...

... و محمد مامور به چلّه می شود چهل شبانه روز فقط با خدا ... انگار خبری است؛ محمد فقط از غذاهای بهشتی تناول می کند. نویدی می آید که که شاید او می خواهد پسر دار شود. چلّه تمام می شود.

.

.

خدیجه خوشحال است و منتظر است، منتظر فرزندش ...

آسمان غوغا می شود ، مریم و هاجر و آسیه وحوا به زمین آمده اند تا خدیجه را کمک کنند... و فاطمه گل تقدیم شمابدنیا آمد. آسمانیها چقدر زمین را زیبا می بینند آسمان پر می شود از شادباش قدوم منصوره.

و جبرییل می آید به محمد شادباش می گوید: انا اعطیناک الکوثر فصل لربک ونحر انا شانئک هو الابتر

ما به تو خیر کثیر دادیم.

ما به تو فاطمه را بخشیدیم که از دامانش 11خورشید برای هدایت بشریت پرورش می یابد.

*نام حضرت فاطمه (س) در آسمان منصوره است.

 


یا فاطمه

یا فاطمه

جهنمم فراق تو بهشت من نگاه تو

نیرزد این جهان تمام، به تار موی ماه تو

بهشت اگر بهشت شد، ز بودن تو بوده است

خدا بهشت آفرید، به لحظه پگاه تو

بهشت شود، جهنمی فقط به یک نگاه تو

بهشت شود جهنمیّ، زهجر روی ماه تو

منم گدای کوی تو منم اسیر موی تو

اشک به چشم من بود ز درد و سوز و آه تو

پی نوشت: این شعر رو خیلی وقت پیش گفتم و به نظرم مصرع ها جا به جا شده خوشحال می شم اگه نظرتون رو  برای بهتر شدن شعر به من بدید.

پی نوشت2: این شعر رو بسیار دوست دارم


 

نصویر

از تو دورم

تنها وسیله ارتباطی من و تو یه سیم کارته که گوشیش سوخته و اگه بهش زنگ بزنی اینطور میشنوی که :" لطفا پیغام خود را بگذارید.."

هر روز آخرین تماس ارسالی و آخرین تماس دریافتی و آخرین تماس بی پاسخ من تو بودی، خیلی راحت با فشار یه کلید تماسم با تو برقرار می شد و صدایت را می شنیدم.

ولی امروز حکایت فرق می کند.

می خواهم با تو تماس بگیرم در حالی که از تو خیلی دورم؛ اما از شماره ات فقط 0936 و شایدهم 0939 اش را یادم می آید.

حافظه ام یاری نمیکند؛ حافظه واقعی ام را می گویم؛ از بس به حافظه مجازی دلخوش کرده بودم...

درست شده است مثل آن روزها؛ یادت هست...

یادش بخیر، موبایل که نبود؛ تلفن کارتی،فقط 3 دقیقه، و یه صف طولانی هر شب بعد از ساعت 9.

درست شده است مثل آنروزها... که تلفن نداشتیم و تو برایم نامه می فرستادی... یادش بخیر

شماره ات را فراموش کرده ام، اما مگر می شود فراموشت کرد؛ مگر فراموش شدنی است،تبسم ملیحت

مگر فراموش شدنی است نگاه مهربانت؛

مگر فراموش شدنی است یادت؛

بیا به عقب برگردیم، مثل آنروزهای قدیمی.

ای کاش می شد دیگر به این حافظه های مجازی و وسایل ارتباطی جدید متکی نباشیم.

دل نوشت: برایم نامه بنویس مثل قدیما...

 


جمکران

نمی دانم دگر چرا مرا نمی خوانی

                         شنیده بودم که گاه به خواب می آیی 

                                                       و گاه گاهی میان کوچه و بازار

                                                          می بینمت اما نه به رسم آشنایی

به یاد آن شب رویایی

               آن کوچه خیس و بارانی

                              و آن خانه زیبای عرفانی

                                               و

                                       من که در پی توبی تاب بودم

و آن پیر روحانی

            که نامه سبزی به دستم داد

                                 و گفت:"غوّاصی؟

                                    که برای دیدن آن یار غرق باید شد"

ولی امروز دگر مرا نمی خوانی

               انگار دگر مرا نمی خواهی:(((

                    دلم خراب وبود و پریش بود

                                  خراب گشت و پریش

                                        در این هوای جمکرانی

 


... سرشار از انرژی مثبت هستن

هر وقت خسته می شم ، ناراحتم یا افسرده ام؛ می رم طبقه بالا خوابگاه مدرسه

طلبه های جدیدالورود، دوست داشتنی و سرشار از انرژی، صاف و پاک و زلال مثل آب

چند روز پیش باهاشون رفتیم اردو خیلی خوش گذشت. لااقل به من خیلی خوش گذشت

اردو

اینجا یه زمین چمن کاملا طبیعی است.

راستگویی

این هم بهترین بازیکن ماست.

حسن پور

این هم دوست بسیار عزیز و پرکارم که اگه نباشه کارها لنگ می مونه جناب آقای حسن پور

مجتبی

این هم که همه می شناسن پسرم مجتبی


فاطمه س

 

 

  

امشب شب غم علی است.

انگار یادش نیست چه شده، وفقط سرگرم انجام مشق شب است. مشق شبی که فاطمه اش داده .

 قدم به قدم پیش می رود. و مو به مو، نسخه طبیب می خواند.

"حنطنی وغسلنی" آنهم شبانه

گل پرپرش را غسل می أهد... اسما بریز آب روان ... بر روی گل برگ گلم...

قدم به قدم پیش می رود..."کفنّی" شبنانه او را کفن می پوشاند بند های کفن را محکم نبسته

صدا زد زینب ام کلثوم حسن حسین بیایید با مادرتان وداع کنید. یعنی دیدار به قیامت.

بند کفن باز می شود و فاطمه یتیمانش را برای آخرین بار در آغوش می گیرد...

آسمانیان طاقت دیدن ندارند ندا می رسد: علی جان! حسن و حسین را از روی بدن زهرا بلند کن.

"صلّ علیّ و ادفنی بالیل" نماز می گذارد ... الصلاه... چه نماز باشکوهی همه فرشتگان حاضرند 

و بدن گلش را در قبر می گذارد به آرامی امانت را به صاحبش بر می گرداند

آرام آرام خاک می ریزد ... آرام آرام 

سنگ قبر ... ندارد 

این مشق آخرش بود 

ناگاه به خود آمد 

ای وای 

ای وای 

ای وای ... بی فاطمه شدم ... ای وای  


کوچه

کوچه تنگ، دلم رو آتش می زد.

نمایشگاه زیبایی بود؛ کنار حرم حضرت معصومه (س) ؛ قم.

کوچه های مدینه رو به شکل بسیار یبایی شبیه سازی کرده بودند.

من و پسرم مجتبی از نمایشگاه بازدید کردیم.

میان کوچه ها قدم می زدیم و مجتبی می پرسید و من جواب.

تا اینکه در انتهای یه کوچه رسیدیم به یک خانه.

خانه ای با در نیم سوخته.

و آتشی که هنوز شعله ور بود. و شمشیری در غلاف؛ آویزان

مجتبی پرسید: این خونه کیه؟

دیدم بغض کرد. ناراحت شد؛ " چرا آتیش گرفته"

به سختی جوابش رو دادم.

دیدم ناراحت شد؛ بغض کرد.

گفت بابا اون شمشیر رو می خوام زود باش.

گفتم: می خوای چه کار؟

گفت : با اونایی که این خونه رو آتیش زدن بجنگم!!

من اونجا دلم برای مجتبی سوخت؛ نه مجتبای خودم بلکه برای اون آقازاده ای که در کوچه تنگ، به پیش چشمان نازش به مادرش،بانوی بانوان بهشتی، سیلی زدند.

مجتبی من فقط یه در نیم سوخته دید، چه غوغایی در این دل کوچولوش به پا شد.

چه کرد با دل مجتبی (ع) ، قصه کوچه؛ قصه سیلی:(((((


 

i,v hguzdl

هورالعظیم معبری تا آسمان

... از مسیر هویزه به سمت طلائیه که می آیی بین راه به هور می رسی. جاده آسفالته تمام می شود و وارد جاده خاکی می شوی.

 تو گویی که در بین ابرهایی. انگار این جاده در آسمان است و بر روی ابرها و در میان آنها سیر می کنی... اینجا معبری است تا خدا ...

هور

حال عجیبی داری، انگار از این دنیا کنده شده ای روحت سبک می شود و احساس پرواز می کنی...

وارد می شوی با وضو و تا جایگاه یادمان شهدای هور و شهید گمنامش باید پیاده بروی.

در ابتدای راه ایستگاه صلواتی است که بچه های با حالی دارد. غرفه ای است به نام " اشیاء گمشده"

ایستگاه

به خودم گفتم: تو که گمشده ای پسر؛ سالهاست که گم شدی...

و اینجا شهید گمنامی است و من گمگشته ام و منم گم شده...

میان من و او قرابتی است لااقل در "گم" اشتراک داریم، تو نامت گم شده و من خودم را گم کرده ام. می دانم تو گمنام نیستی و به اشتباه "گمنام" می خوانندت. اما خودم را خوب می دانم که گم گشته ام پس مرا دریاب ... مرا دریاب

کمی آنطرف تر جوانی دوست داشتنی با خط زیبایش تابلو می نوشت چفیه اش را به یاد گار به ما داد و رویش نوشت منم گدای فاطمه

مجتبی (پسرم را می گویم ) گفت: بابا روی پیراهنم بنویس. گفتم چه؟ گفت: بنویس حسین عشق منی  

 

مجتبی