سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیمیای ناب

 

مناجات

مناجات شعبانیه که مناجات امیر مومنان علی (ع) و امامان از فرزندان ایشان است و در ماه شعبان سفارش به خواندن آن شده است؛ دعایی است بس ناب.
در این دعا بنده پای در حریم کبریایی معبود می نهد و معاشقه ای بس دلنشین با مقصود خود دارد. حتی پای از گلیم خویش درازتر می نهد.فرضش بر این است که او را پذیرفته اند و با معبود خویش از سر ناز و کرشمه سخن می گوید.
ابتدا با شرمساری خویش می گوید:الهی لو اردت هوانی لم تهدنی
اگر گمراهیم را می خواستی هدایتم نمی کردی . اصلا بهم اجازه نمی دادی باهات صحبت کنم اینکه اینجام هم تو خواستی که باشم.
و اگر خواریم و ذلتم را می خواستی عافیتم نمی دادی.
معبود من هرگز به تو این گمان نمی برم که حاجتی که عمری طلبش را از تو خواسته ام را روا مسازی.
سپس این بنده سراپا تقصیرمعبود خویش را به سوال می گیرد و فراموش می کند که حق بازخواست ندارد:
ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
اگر مرا به به گناهم مواخذه کنی من تو را به عفوت مواخذه می کنم.
می گویی مجرمم، گناهکارم باشد گناهکارم اما تو چه؟!
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
می گویی گناهکارم باشد من گناهکارم اصلا من بدم می خواهی مرا به گناهم مواخذه کنی؟ مواخذه کن؛ اما تو چه تو که بخشاینده بودی تو که مغفرتت غرق می کند عالم را
من تو را به مغفرتت مواخذه می کنم.
و باز پا فراتر می نهد از گلیم خویش که :
خدایا می خواهی در جهنمم بیندازی بینداز باشد .
انداختی خیالی نیست؛ می روم؛ اما به همه جهنمی ها خواهم گفت دوستت دارم.
ان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک

 

 


گریخته ام به سوی تو
خدایا عمرم را در غفلت از تو به فنا دادم
و
جوانیم را در مستی و دوری از تو تباه کردم.
فقد هربتُ الیک به سوی تو گریخته ام از خودم
من قلت استحیایی من نظرک..
از اعمال زشتی که به واسطه کمی حیا به حضورت و در نظرت بجا آورده ام عذرخواهم؛
و به سوی تو گریخته ام.
گویی اکنون در حضورت ایستاده ام.
اگر عملم کم است و من را به تو نزدیک نمی کند
فقد جعلتُ الاقرارَ بالذّنب الیکَ وسیلتی
پس اقرار به گناهانم را وسیله عفوت قرار دادم.
خدایا برخودم ستم کردم و مواظب نفسم نبودم
فلها الویلُ ان لم تغفر لها
پس وای بر من و بر نفس من اگر تو مرا نیامرزی.
الهی ان حرمتنی فمن ذالذی یرزَقنی
و ان خذلتنی فمن ذالذی ینصَرنی

خدایا اگر تو محروم کنی، چه کسی روزیم دهد و اگر تو خوارم کنی چه کسی یاریم می دهد.
ای خدا
تو در دار دنیا گناهانم را از تمام خلق پنهان داشتی و
انا اَحوجُ الی سَترها فی الاخری
و من در آخرت به پوشانندگی تو محتاج ترم.
اکنون که لطف نمودی و گناهانم را بر هیچ بنده صالحی آشکار نکردی؛ پس روز قیامت هم مرا در میان خلایق رسوا مگردان.
الهی به درگاه تو عذرخواهم چون کسی که سخت به قبول عذر محتاج است.
فاقبل عُذری یا اکرم من اعتذر الیه المسیئون
پس عذرم را بپذیر ای کریمترین کسی که گنهکاران از او معذرت می خواهند.

مناجات

* فراز هایی از مناجات شعبانیه

* اگر چه این مناجات مخصوص ماه شعبانه ولی خوندنش در همه اوقات سفارش شده


فرشته های چادری 

ازحرفاش ناراحت شدم، قصد داشت به قول خودش واقعیات جامعه را برام توضیح بده،می گفت آقا شما اوضاع محیط وخیابان رو نمی بینید......

 

او از دخترهایی گفت؛ از زن هایی گفت؛ از فساد گفت واز این حرفهایی که من فقط گوش دادم،من از حیای دختران گفتم از عفت زنان گفتم واز پاکی مردان.

 

گفت تو نمیبینی؟گفتم اتفاقاً تویی که نمیبینی؟ تو چه طور این فرشته های محجوب را نمی بینی؟ چطور این فرشته های چادری را نمی بینی ؟گفتم براش از دخترانی که توی اون هوای گرم، چادر پوشیده بودند،گفتم از دختران وپسرانی که با تقوی خودشان دامنشون پاک نگه داشتند،باز گفت :تو توجامعه نیستی،گفتم،می دونی چیه برادر من ، تو خودت صاف نیستی،آره دلت صاف نیست،چشمت پاک نیست،چون پاک نیست،فقط ناپاکی رو می بینه فقط دنبال شهوتی،لذا فقط اون نیمه خالی رو می بینی ، وهیچ وقت نیمه پر رو نمی بینی گفتم دلت رو فکرت رو ذهنت رو پاک کن، تا نیمه پر رو هم ببینی

 

من همیشه برای دختران و زنان محجبه ایرانی دعا می کنم. اگر چه اجرشون محفوظه ولی همیشه برای این فرشته های زمینی دعا می کنم دعایی به لذت بخشش تو

 

همیشه خوبیها رو ببینید

 


هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند.

.

هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند.

.

هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند.

چقدر سخت است به خاطر سپردن این جمله. شاید عیب از من است و حافظه منه که این چند کلمه را هم نمی تونه حفظ کنه. نه اینکه، حفظش نمی شه؛ نه، زود فراموشش می کنه.

.

می گفت هنوز ازدواج نکردم. مگه دختر خوب پیدا می شه؟... من فقط با دختری که پاک باشه؛ چادری باشه؛ با هیچ مردی هم ارتباط نداشته باشه ازدواج می کنم مخصوصا این آخری که خیلی روش حساسم ...راننده تاکسی بود.از ماشینش پیداشدم .چند قدم که ازش دور شدم سرگرم شد. تا برگشتم سرش رو دیدم با گردن از ماشین بیرونه و چشماش از حدقه دراومده و زوم شده، نیشش هم تا بناگوش باز با چند تا دختر سرگرم حل مسایل مهم بین المللی شده. خلاصه کنم تا ما رسیدیم حرف رو عوض کرد که : خانما تاکسی نمی خوان. الان برمی گردم. بهش گفتم خسته نباشی مومن

.

فهمیدم عیب از حافظه من نیست . شاید عیب از کلمات باشد آنچه، نمی پسندی، دیگران نه کلمات هم ایرادی ندارن

ماییم که عیب داریم.

 هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند.

مهربانی


سفره انواعی دارد

یکی همان سفره خودمان است که رویش نان می گذاریم و غذا می خوریم.

ممکن است روی زمین پهن کنی و شایدم روی میز؛ مهم این است که رویش غذا می خوری.

یادش بخیر سفره خانه پدرم که دور تا دور آون رو مادرم گلدوزی کرده بود. همیشه بوی نان تازه داشت .

قرب داشت بدون بسم الله باز نمی شد و حتی جمع کردنش هم آدابی داشت. بوی نان تیری و مشتک می داد.

 نوعی دیگر سفره، سفره زیر زمینی است. کم و کیفش را زیاد نمی دانم، فقط می دانم لایه ای از زیر زمین است، که در آن آبهای زیر زمینی ذخیره می شوند.

نوع دیگر سفره دل است. که حکایتش واضح و روشن است.

... و اما سفره خانه ما شده یکبار مصرف. خبری از آن سفره های زیبا نیست. سفره ها همه یکبار مصرف شده اند.

سفره های زیر زمینی هم آبشان کم کم تمام می شود.

می ماند سفره دل.بگذاریم لا اقل این نوع سفره بماند .

سفره دلت را هر جایی باز نکن؛ می شود یکبار مصرف.بگذار نسل سفره منقرض نشود.

القلب حرم الله

 


آنروز که پسرم اولین جمله اش را به زبان آورد، وقتی  فاعل و مفعولش را به گویش محلی و فعل را فارسی گفت؛ دغدغه من و مادرش این شد که مجتبی فارسی یاد بگیرد یا  زبان مادری. من اصرار داشتم بر زبان مادری و اینطور شد که امروز مجتبی (پسرم ) هم به زبان فارسی و هم به گویش محلی به راحتی صحبت می کند. حتی برای خودش هم سوال است که چرا هممهدی هایش فقط فارسی صحبت می کنند و من هم فارسی و هم لری ...

... روز جمعه به یاد روزهای قدیم نشستیم پای برنامه عمو قناد. مجتبی می خندید، تو هم اگر دیده ای حتما خندیده ای اصلا همه خندیدند به آن مرد روستایی که به لهجه من صحبت می کرد به من به پدران من به نیاکان من به آن دختر روستایی که سرخاب گونه هایش سیاه سوخته ی تابش خورشید است به مرد روستایی... حتما خندیدی. :((

مجتبی می خندد و تو هم می خندی ولی من آه می کشم؛ از این تبعیض بزرگ.

وقتی کرم های خودمان را می بینم و کرمهای تهرانی را که روز به روز بزرگتر می شوند و می خزند زیر زمین؛ کرمهای آهنی که به جای خاک خزانه مسلمین می جوند  و صاحبانش را می بینی که زمین خوارند و خیابانهایش را که روز به روز عریض تر می شود و برکوچه ها سایبان می زند تا مبادا لک بر صورت دخترانشان بیفتد؛ من آه می کشم به حال دخترانی که حق ندارند مریض شوند که اگر شدند طعمه مرگ می گردند. چرا که اینجا حتی یک پل هم نیست. بگذار راستش را بگویم؛ پلی هست که کرایه عبورش انگشت دست دختران روستاست.*

روستا

حال می فهمم که من اشتباه می کردم .

فردا که مجتبی من بزرگتر شود  از دیدن پیام آموزشی آقای ایمنی آه می کشد. فتیله ای ها را که می بیند آه می کشد. همشهریان زحمت کش را که می بیند آه می کشد . و اس ام اس که می خواند آه می کشد....

.......................

پی نوشت : هرگز مخالف پیشرفت و رشد ایران عزیز مان نیستم.

حتما لینک زیر رو ببینید

*روستای گاودانه http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=1144503


می خواستم بنویسم در باره پدرم. بنویسم که چقدر دوستش دارم. که چقدر دلم برای بازوی نرمش که بالش کودکیم بود تنگ شده.

اما نمی نویسم ...

دلم آزرده است برای محسن که از پدرش هیچ خاطره ای ندارد. بابا گفتنش را هم که بشنوی؛ زود می فهمی بابا نداشته از پدرش فقط یک عکس دارد.

وقتی که خودم را می نگرم که برای محسن هیچ نکرده ام از خودم خجالت می کشم و می فهمم علت وصیت پدرش را که گفته بود؛ برای محسن پدری کنید. انگار می دانست حال ما و محسن را.

از کهزاد می نویسم از صداقتش، از مهربانیش. هیچگاه از پدرش نگفت. از دلتنگی هایش از بی تابی هایش.

تا آنروز که عمق دلتنگیش را دیدم؛ همان روز که آن ابله بی شرم به ما گفت:" دو نوع شهید داریم شهید بی پارتی و شهید با پارتی و تو بی پارتی هستی!!!!"

دوست داشتم زیر مشت های دبیرستانیم لهش می کردم. به جای آن مرد من شرمنده کهزاد بودم؛ شرمنده چشم اشکبارش که برای اولین بار دیده بودم.

شهید

و از ضرغام خجالت می کشم. آنروز که کبوتر حنایی، کاکلی پاپر حمید (برادرم) را  به زحمت برایمان آورد، منتظر پدرش بود.

آنروز که با حمید و ضرغام برای اولین بار به مدرسه رفتم، اومنتظر پدرش بود.

آنروزهایی که به دانشگاه می رفت منتظر پدرش بود.

تا اینکه آمد پدر ضرغام را می گویم.

زیر تابوت را کمک ضرغام گرفتم؛ سبک بود. تو گویی دیر آمد تا سنگینی نبودنش، بر دوش ضرغام سنگینی نکند ....


ahuvd

قبلا برام پیام گذاشته بود که دوست دارم بیرون از این فضای مجازی با هم دوست باشیم. دیدم خیلی زیبا می شه؛ از چهارچوب مجازی این فضا بیرون بیایم.

لذا دعوتش رو قبول کردم.

... تا اینکه چند روز پیش دیدمش. یک ساعتی فرصت داشتم همین وقت رو غنیمت شمردم؛ راه افتادم دنبال آدرس خوشبختانه نزدیک بود.

وقتی رسیدم نمی دونستم باید سراغ کی رو بگیرم؛ فقط گفتم: با آقای شاعری کار دارم. گفتن برید چاپخونه.

تا در رو باز کرد حسش کردم فقط حسش کردم. اونم بهم نگاه کرد و گفت:گود.....گودرزپور؟

دیدار کوتاه بود و صمیمی . جناب شاعری، جوانی بی ریا بود و به قول خودش خاکی. دوست داشتم بیشتر بمونم...

انگاری که سالهاست همدیگرو می شناسیم. خیلی برام جالب بود. بالاخره اون پیله مجازی رو پاره کردیم و وارد دنیای واقعی شدیم.

اما اینجا همه چیزش مجازی نیست. اینجا دوستانی داری که از غمشون ناراحت و در شادیشون شریکی.براشون از صمیم دل دعا می کنی.

ازشون یاد می کنی و ممکنه مثل ما این حصاررو بشکنی.

 


[l;vhk

اینجا در تسبیح واژه ها گم می شوی و و ثانیه های خسته سکوت غمت به پایان می رسد.

اینجا دلت که پاک باشد؛ همسایه خورشید می شوی و بوی ریحان و عطر یاس و نرگست می پیچد.

اینجا ستاره خاموش دلت در کلبه تنهایی وجودت روشن می شود.

اینجا مرشد درونت، برای آنکه توحیدش خدایی شود، نیاز به ذره بین دلیل دارد.

اینجا اگر بی یار  هم باشی، در مملکت چهارده خورشید، تنها و گمنام نیستی.

اینجا کسی هست که دلنوشته هایت را، سکوت و نجوای شبانه ات را با دست نیاز و در سایه سارصداقتت برروی سیب خیالت طرح واژه ای بزندو به سمت دوست برساند و تو منتظر می شوی.

اینجا در جویبار قنوتت  سکوتی خیس جاری می شود و لبخند ماه را می بینی همان ملیح ترین و بهاری ترین تبسم خدا .

اینجا باید توهمات ذهنت را قربانی سیب خیالت کنی بر روی بال ملایک در کنار ستارگان آسمان، یزدانی شوی.

اینجا انگار درمیان یاسهای بهشتی قدم می زنی و از سلسبیل و تسنیم نوشیده ای.

اینجا مدیر فقط خود آقاست، اینجا جمکران است.

  


[l;vhk

اینجا در تسبیح واژه ها گم می شوی و و ثانیه های خسته سکوت غمت به پایان می رسد.

اینجا دلت که پاک باشد؛ همسایه خورشید می شوی و بوی ریحان و عطر یاس و نرگست می پیچد.

اینجا ستاره خاموش دلت در کلبه تنهایی وجودت روشن می شود.

اینجا مرشد درونت، برای آنکه توحیدش خدایی شود، نیاز به ذره بین دلیل دارد.

اینجا اگر بی یار  هم باشی، در مملکت چهارده خورشید، تنها و گمنام نیستی.

اینجا کسی هست که دلنوشته هایت را، سکوت و نجوای شبانه ات را با دست نیاز و در سایه سارصداقتت برروی سیب خیالت طرح واژه ای بزندو به سمت دوست برساند و تو منتظر می شوی.

اینجا در قنوت جویبارت همراه سکوت خیس اشکهایت، لبخند ماه را می بینی همان ملیح ترین و بهاری ترین تبسم خدا .

اینجا باید توهمات ذهنت را قربانی سیب خیالت کنی بر روی بال ملایک در کنار ستارگان آسمان، یزدانی شوی.

اینجا انگار درمیان یاسهای بهشتی قدم می زنی و از سلسبیل و تسنیم نوشیده ای.

اینجا مدیر فقط خود آقاست، اینجا جمکران است.