آرام خفته بود استخوانهایش...
نه! نخفته بود! بیدار بود!
حرف نمی زد ولی خوب می شنیدم صدایش را که، صدایم می کرد.
خجل بودم و شرمنگین نمی دانستم چه کنم، دستم می لرزید و قلبم.
مادر شهید که آمد کنارش، او هم خجل شد!
آنگاه که پرسید: پسرم کجاست؟
او خجل بود از مادر شهید
و من خجل از او
هردومان خجل شدیم....