سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیمیای ناب

می خواستم بنویسم در باره پدرم. بنویسم که چقدر دوستش دارم. که چقدر دلم برای بازوی نرمش که بالش کودکیم بود تنگ شده.

اما نمی نویسم ...

دلم آزرده است برای محسن که از پدرش هیچ خاطره ای ندارد. بابا گفتنش را هم که بشنوی؛ زود می فهمی بابا نداشته از پدرش فقط یک عکس دارد.

وقتی که خودم را می نگرم که برای محسن هیچ نکرده ام از خودم خجالت می کشم و می فهمم علت وصیت پدرش را که گفته بود؛ برای محسن پدری کنید. انگار می دانست حال ما و محسن را.

از کهزاد می نویسم از صداقتش، از مهربانیش. هیچگاه از پدرش نگفت. از دلتنگی هایش از بی تابی هایش.

تا آنروز که عمق دلتنگیش را دیدم؛ همان روز که آن ابله بی شرم به ما گفت:" دو نوع شهید داریم شهید بی پارتی و شهید با پارتی و تو بی پارتی هستی!!!!"

دوست داشتم زیر مشت های دبیرستانیم لهش می کردم. به جای آن مرد من شرمنده کهزاد بودم؛ شرمنده چشم اشکبارش که برای اولین بار دیده بودم.

شهید

و از ضرغام خجالت می کشم. آنروز که کبوتر حنایی، کاکلی پاپر حمید (برادرم) را  به زحمت برایمان آورد، منتظر پدرش بود.

آنروز که با حمید و ضرغام برای اولین بار به مدرسه رفتم، اومنتظر پدرش بود.

آنروزهایی که به دانشگاه می رفت منتظر پدرش بود.

تا اینکه آمد پدر ضرغام را می گویم.

زیر تابوت را کمک ضرغام گرفتم؛ سبک بود. تو گویی دیر آمد تا سنگینی نبودنش، بر دوش ضرغام سنگینی نکند ....