نمی دانم دگر چرا مرا نمی خوانی
شنیده بودم که گاه به خواب می آیی
و گاه گاهی میان کوچه و بازار
می بینمت اما نه به رسم آشنایی
به یاد آن شب رویایی
آن کوچه خیس و بارانی
و آن خانه زیبای عرفانی
و
من که در پی توبی تاب بودم
و آن پیر روحانی
که نامه سبزی به دستم داد
و گفت:"غوّاصی؟
که برای دیدن آن یار غرق باید شد"
ولی امروز دگر مرا نمی خوانی
انگار دگر مرا نمی خواهی:(((
دلم خراب وبود و پریش بود
خراب گشت و پریش
در این هوای جمکرانی