کوچه تنگ، دلم رو آتش می زد.
نمایشگاه زیبایی بود؛ کنار حرم حضرت معصومه (س) ؛ قم.
کوچه های مدینه رو به شکل بسیار یبایی شبیه سازی کرده بودند.
من و پسرم مجتبی از نمایشگاه بازدید کردیم.
میان کوچه ها قدم می زدیم و مجتبی می پرسید و من جواب.
تا اینکه در انتهای یه کوچه رسیدیم به یک خانه.
خانه ای با در نیم سوخته.
و آتشی که هنوز شعله ور بود. و شمشیری در غلاف؛ آویزان
مجتبی پرسید: این خونه کیه؟
دیدم بغض کرد. ناراحت شد؛ " چرا آتیش گرفته"
به سختی جوابش رو دادم.
دیدم ناراحت شد؛ بغض کرد.
گفت بابا اون شمشیر رو می خوام زود باش.
گفتم: می خوای چه کار؟
گفت : با اونایی که این خونه رو آتیش زدن بجنگم!!
من اونجا دلم برای مجتبی سوخت؛ نه مجتبای خودم بلکه برای اون آقازاده ای که در کوچه تنگ، به پیش چشمان نازش به مادرش،بانوی بانوان بهشتی، سیلی زدند.
مجتبی من فقط یه در نیم سوخته دید، چه غوغایی در این دل کوچولوش به پا شد.
چه کرد با دل مجتبی (ع) ، قصه کوچه؛ قصه سیلی:(((((