هورالعظیم معبری تا آسمان
... از مسیر هویزه به سمت طلائیه که می آیی بین راه به هور می رسی. جاده آسفالته تمام می شود و وارد جاده خاکی می شوی.
تو گویی که در بین ابرهایی. انگار این جاده در آسمان است و بر روی ابرها و در میان آنها سیر می کنی... اینجا معبری است تا خدا ...
حال عجیبی داری، انگار از این دنیا کنده شده ای روحت سبک می شود و احساس پرواز می کنی...
وارد می شوی با وضو و تا جایگاه یادمان شهدای هور و شهید گمنامش باید پیاده بروی.
در ابتدای راه ایستگاه صلواتی است که بچه های با حالی دارد. غرفه ای است به نام " اشیاء گمشده"
به خودم گفتم: تو که گمشده ای پسر؛ سالهاست که گم شدی...
و اینجا شهید گمنامی است و من گمگشته ام و منم گم شده...
میان من و او قرابتی است لااقل در "گم" اشتراک داریم، تو نامت گم شده و من خودم را گم کرده ام. می دانم تو گمنام نیستی و به اشتباه "گمنام" می خوانندت. اما خودم را خوب می دانم که گم گشته ام پس مرا دریاب ... مرا دریاب
کمی آنطرف تر جوانی دوست داشتنی با خط زیبایش تابلو می نوشت چفیه اش را به یاد گار به ما داد و رویش نوشت منم گدای فاطمه
مجتبی (پسرم را می گویم ) گفت: بابا روی پیراهنم بنویس. گفتم چه؟ گفت: بنویس حسین عشق منی