سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیمیای ناب

  مریض بود، ضعیف و نحیف. دلم برایش سوخت. گفت شیخ به خدا مریضم اشک پر چشماش جمع شد و دل من کباب. گفتم: مریضیت چیه؟

 گفت: شیخ دامت (دادمت) به ابالفضل بگو منو ببرن دکتر.

 خواست پیرهنش رو بالا بزنه فورا گفتم: نه نه مادر نه لازم نیست لازم نیست. گفت: اینا می گن من دروغ می گم اما من مریضم . گفتم من باورت می کنم بهش قول دادم که صحبت کنم ببرنش دکتر . از بس شوهرش اونو اذیت کرده بود عصبی شده بود.

وقتی بعضی خانمها در شهر برای چیزای بیهوده پول خرج می کنن و برای زیباییشون هر دارو و کرم و پماد و عملهای بیهوده و گران انجام می دهند زنانی هستن که دکتر رفتن براشون آرزوست

 .............................................................................

 همه زنان آنجا فرشته بودند و محبت مادرانه  شان را از من دریغ نکردند.حیف که من هم از جنس آنها نبودم و هیچ تحمل سختی نداشتم نتوانستم طاقت بیارم و آن غروب زیبا و دلهای مهربان را جاگذاشته برگشتم.

.............................................................................

پی نوشت: یاد چایی هاشون بخیر  

چای