اون روز یه نیزه درست کرده بودم با یه چوب خوش دست و محکم و یه درفش تیز هم به جلوی نیزه وصل کرده بودم. اگرچه ظاهرش خطرناک بود ولی استفاده ش خطرناک نبود.باهاش سیب های زیر درختای باغ رو جمع می کردم. و گاهی هم شیطنت می کردم و نیزه رو پرتاب می کردم به سمت سیب های روی درخت.
کلاً آدم شری نبودم؛ اهل دعوا و مرافعه هم نبودم. ولی اون روز حرفی زده بودم که خودمم خوب می دونستم که درست نیست و نباید بزنم! از اون حرفایی که فلانی ... با فلانی ...
مثل همیشه خسته و کوفته برگشتم خونه و دم در چندتا از پیله های درخت آقاقیا رو از رو درخت چیدم و دونه هاش رو ریختم روی زمین. این کار رو خیلی دوست داشتم
یه ذره با شاخه های درخت بید مجنون بازی کردم و اون ته حیاط هم یه سری زدم به مزرعه مخفی توت فرنگیام.
رسیدم خونه. روز بد نبینید مامان ماهرخ رو دیدم عصبانی خیلی هم عصبانی.
نیزه درفش دارم رو از دستم گرفت و نزدیک بود تو شکمم فرو کنه!
یه چندتا ضربه محکم هم با همون چوب بهم زد. از ترس داشتم میمردم.
گفت: خودت دیدی فلانی با فلانی ...
فهمیدم قصه چیه. صدام بالا نمی اومد.
گفت دفعه بعد بشنوم از این حرفا زدی با همین که درست کردی می زنم پاره پارت می کنم.
عصبانیت مادرم استثنایی بود. اولین و آخرین بار بود. موند برای همیشه تو ذهنم.
دیگه هیچ وقت از این حرفا نزدم. هیچ وقت دوست نداشتم پی گیر اینجور مسایل باشم هیچ وقت.
چقد خوبه که آدم تا می تونه گناه دیگری رو بپوشونه. خیلی بده که آدم یه گناهی رو به کسی نسبت بده مخصوصا اگه ازش مطمئن نباشه . حتی اگه مطمئن هم باشیم فاش کردن گناه از خود گناه خبیث تر و زشت تره.
و بدبخت کسی است که یه نسبت ناروا به کسی بزنه درحالی که اون شخص پاک باشه که دیگه حسابش با کرام الکاتبینه.
برادر من ، خواهر من حتی اگه از گناه کسی مطمئنی؛ حق نداری فاش کنی. اگه فاش کنی خدا فاش ت می کنه گفته باشم .