آخرین پنج شنبه بهمن سال 60، یاسوج، روستای شرف آباد
نازبیگم، هیزم های بخاری اتاق ماهرخ را پیش می کند. دل نگران ماهرخ است؛ دوست داشت خودش قابله ماهرخ باشد ولی ماهرخ را به شیر و خورشید برده اند.
برف شدت می گیرد؛ آب هم که نیست. اصلا آب لوله کشی به شرف آباد نیامده؛ آب قنات بن سنجانی ها را هم برف مسدود کرده است.
ماهرخ را از شیر و خورشید می آورند و نازبیگم نوزاد ماهرخ را در آغوش می گیرد.
آب نیست و همه جا سپید سپید است، و نوزاد ماهرخ دنیا را از روز اول فقط سپید می بیند.
نازبیگم برف را می شکافت و در امتداد رودخانه مهریان در دل برف راهی می گشاید تا به آب برسد و رخت و لباس ماهرخ و نوزادش را تمیز کند.او خودش را مادر ماهرخ می داند و مادر نوزاد ماهرخ و مادر همه بچه های شرف آباد.!
طبیب بود. می گویند دستش شفا می داد نه دارویش!
تمام نسخه هایش یک دارو بود و همان یک دارو شفای همه درد ها.
ماهرخ می گوید برایش قرآن بخوان حتما. و تاکید می کند اگر برای من نخواندی نخوان برای نازبیگم حتمابخوان.
خدایش بیامرزد، همیشه مادرم را دوست داشت و به مادرم سر می زد.
آخرین پنج شنبه بهمن سال 1360، ماهرخ با نوای دعای کمیل نوزادش را شیر داد .
*شیرخورشید = بیمارستان قبل از انقلاب به این نام بوده و تا چند سال بعد از انقلاب به همین نام معرف بود.
*اگه از دلتون براومد فاتحه ای نثار نازبیگم بفرمایید.