سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیمیای ناب

پناهنده شتر به آستان قدس

فقط ضامن آهو نیستی
شتر هم به تو پناه می برد و من.
مثل آدمِ راه بلد، از این خیابان به آن خیابان
می دود.
تحت تعقیب است
از کشتار گریخته است.
گویی کسی به او گفته است. یا شایدم خودش می داند که به که ، پناه آورده است.
یکراست قدم در باغ بهشت می گذارد.
دقیق روبروی پنجره فولاد
همان طرف کنار سقاخانه.
شتر است ولی خوب می فهمد.
ناگهان می ایستدو ارام می نشیند.از تعقیب خسته است؟ نه.
خیالش راحت است که اینجا در امان است.
می نشیند همان گوشه دورتر؛ روبه روی پنجره ؛ چشم در چشم ضریح.
صورت بر زمین صحن می گذارد و چشم در چشم ضریح می اندازد.
بغضش می شکند و اشک و اشک و اشک و یک عالمه حرف دل .....
یک نفر شتر است، آدم نیست؛ فقط ضامنش می داند چه گفت و هیچ کس نفهمید.
فقط ضامن آهو نیست ضامن شتر هم می شود و من .

داستان پناهنده شتر به استان قدس رضوی (ع) : آدرس منبع

 



دختر

... خوشحال است زیرا که خداوند نذرش را پذیرفته
نذر کرده بود بود، نذر کرده بود پسرش خادم حرم باشد؛ پس سنگینی حملش را که احساس می کند، حس می کند که محبوبش نذرش را پذیرفته
... انّی نذرت لک ما فی بطنی ...
آنچه در شکم خود دارم نذر تو کردم...
پس از من بپذیر
آنگاه که فرزندش را بدنیا آورد 
وقتی که دید فرزندش دختر است؛ دلشوره می گیرد و ناراحت می شود و البته نگران.
گفت: ... ربّ انی وضعتها انثی ...
خدای من اینکه دختر است؛ من پسر می خواستم
نکند نذر من را نپیذرقته ای. خدا تو خود بهتر می دانی به آنچه زاییده ام اما پسر مثل دختر نیست.
... انّی سمّیتها مریم ...
نامش را مریم می گذارم ...
اما اینها همه این روی سکه است . آنروی سکه خبرهای دیگری است.
از کجا می دانی که نذرت پذیرفته نشده؟ اتفاقا پذیرفته! خوب هم پذیرفته .
فتقبّلها ربّها بقبول حسن......
... خداوند نذرش را پذیرفت ... بقبول حسن ... به بهترین وجه.
آری به بهترین وجه!
حنه! تو از خداوند پسری خواستی که خادم باشد، اما او به تو پسری داد تا بیاد و امتی را پیامبری کند.
.
.
.
... و محمد را گفتند که ابتر است، پسری ندارد


و خداوند به او دختر داد.

... انا اعطیناک الکوثر ...
ما به تو فاطمه دادیم.
می توانست پسر بدهد اما دختر داد
در هر دو مورد
اما پسر نداد
دختر داد
چون خداوند دختر را بهتر از پسر می داند.

* روز دختر مبارک بر همه دختران ایران مخصوصا پارسی بلاگی ها.

* همیشه دوست داشتم دختر داشته باشم حتی حالا که پسر دارم .



بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه کفش هایم را دوست دارم زیاد،اگر چه خریدنش برایم مکافات دارد، اما بِخَرم دوستش دارم.

آنروز کفش سفید داشتم تازه خریده بودم. جفتشان کردم میان آن همه کفش،ولکه ی سیاه دراز؛ که روی کفشم افتاده بود ؛ را با دستم پاک کردم اما پاک نشد.

لکه روی کفش

همیشه مخالف مهریه کم بودم، با زیادش هم مخالفم. اما آن روز  با مهریه کم مخالف بودم؛ ولی دوست داشتم مهریه زیاد باشد.چرایش را نمی دانم........

عروس شاگرد خودم بود. نگاه معصومانه اش را به یاد می آورم ونجابتش.  زود می خواست ازدواج کند.چرایش را بعداً فهمیدم.باکی ؟ با مردی که جای پدرش بود.

پدر داماد گفت:حاجی همسایه ایم،دختره مادر مرده است؛گفتم ثواب دارد،پسرمان هم که ازدواج نکرده....

ومن در فکر لکه ی سیاه روی کفشم  بودم،ولی دلم چیز دیگری می گفت:فکر می کردم وسواس است،استعاذه ای خواندم وادامه مجلس....

توافقات اولیه حاصل شد....

ومن دنبال کفش هایم می گشتم.یک لنگه اش نبود،میان کفش های جورو ناجور  گشتم. کفش نازنینم زیر کفش های پاشنه بلند،بیچاره له شده بود.

بیرون عروس وداماد منتظر عاقد ( یعنی شخص خودم ) نشسته بودند. ودخترکان دورشان حلقه ودستمال های رنگ ووارنگ بالا وپایین می رفت.

من اخم کردم.با اخم من صدای ساز وآواز قطع شد.

خوشحال بودم که عقد می خوانم این اولین عقدی بود که می خواندم.

میان همهمه ی مجلس به این جا رسیدم که دوشیزه مکرمه........آیا  من وکیلم؟

صدایی نیامد.گلش را چیده بود دوبار.

دلم راضی نشده بود.گفتم عروس خانم از مهریه  راضی اند.کافی بود نگاهش را ببینم. وسواس داشتم. دلم نگران بود این اولین عقدی بود که می خواندم .

نگاه سیرمه کشیده اش را خواندم زود خواندم. دیگر نیازی به هیچ کلامی نبود، همان نگاه بود، نگاه  عقب کلاس،  ویک التماس عمیق.

چقدر حرف داشت همین نگاه.

گفتم: عقد را نمی خوانم عروس از مهر راضی نیست. تا راضی نشود نمی خوانم، با این گوش60درصدیم شنیدم یکی گفت: به توچه تو عقدت رو بخوون .

دخترک گفت: بخوان وکیلید و گفت مثل هم نوعروسان : ب ل ه ...........................................

ویک نگاه معنادار دیگر؛که بعداً فهمیدم معنای نگاهش را .

اینجا ایراد از من بود.از چشم آرایش کرده اش  نبود؛ ایراد از من بود که نفهمیدم .

بعدها فهمیدم به تاراج رفتن معصومیت آن دخترک را .

و راز لکه ی سیاه روی کفش سفیدم را.

بعد ها فهمیدم که ایراد از من نبود، از خطبه عقد من هم نبود، از عروس هم نبود

ایراد از داماد بود.

 آن غول بی شاخ و دم،.آن بی شرف

عفت دخترک را؛

  لکه دار کرده وبعد از عقد از خانه بیرونش رانده بود، وگفتند: فرار کرده.

فرار کرده بود. از آن لکه ی سیاه روی دامنش.

.

.


برای نماز دفنش خبرا دار نشدم.  ای کاش بودم و می گفتم  معنای نگاه معنا دارش را.

..................می گفتم بهشت انتظارش را می کشدوجهنم انتظار تو را.

تصمیم گرفتم همه عقد هایی که می خوانم برای همان دخترک بخوانم.

چه راحت به تاراج می رود همه هستی یک دختر و لکه دار می شود دامنش .

وهمیشه مرد از پیش تبرئه است. لکه دامنش زودپاک می شود. وهمیشه معصوم می ماند. نمی دانم ایراد از کجاست؟

برای عروسِ اولین  خطبه عقد من،  فاتحه بخوانید.

 


حاشیه: نظر دقیق و قابل تامل همسایه ارزشی و قرآنی مان خانم ملیحه سادات مهدوی :

 

سلام جدای از محتوا بسیار هنرمندانه ترسیم کرده بودید. سیر داستان خیلی عالی پیش می رفت. چیدمان وقایع بسیار بسیار خوش سلیقه انتخاب شده و مخاطب را جذب میکند. سبک نوشته به سبک نوشته های امیرخانی نبود فقط همان قسمت های ایراد از کی بود و نبود بخشی بود ک از ابتدای قیدار خیلی به دل شما نشسته:) ولی سبک و قلم متفاوت از قیداره. ولی هم سبک نوشته و هم قلمش بسیار عالی است. قسمت گلش را چیده بود شاید به جای دوبار بنویسید گلش را چیده بود گلابش را هم آورده بود زیباتر بشه. منتظر عاقد بودند یعنی شخص خودم به نظرم لزومی به ذکر این مطلب نبود حذف بشه بهتره. آیا من وکیلم به نظرم کلمه من حذف بشه بهتره. بیچاره له شده بود کمی ارکان جمله جابه جا شده بیچاره کفش نازنینم زیر کفشها له شده بود به نظرم بیچاره جایش اینجا بهتر است! با این گوش 60درصدیم شنیدم اینجا به یک باره لحن قلم عوض می شود و ترکیب جمله خراب می شود به نظرم این قسمت هیچ لزومی به ذکر نداشت زیبا و همخوان با باقی متن هم ذکر نشده حذف بشه بهتره. فرار کرده بود از آن لکه سیاه روی دامنش اینجا یاد شهلاجان افتادم:( میگفتم بهشت انتظارش را می کشد و جهنم انتظار تو را اینجا باید حذف بشه بنای داستان اصلا بر روشن بیان کردن و نتیجه گرفت نیست داستان با سبکی مه آلود پیش می رود و تمام حدس و گمانها و نتیجه گیری ها را به مخاطب واگذار میکند ولی اینجا به یک باره یک مطلب روشن و یک نتیجه گیری کلی ارائه میشود که از سیرداستان کنده میشود به نظرم حذف شود بهتر است. تصمیم گرفتم تمام عقدهایی که می خوانم.... از اینجا تا آخر یعنی همین چند خط آخر اوج نوشتتونه حقیقتا هنرمندانه و زیبا تمومش کردید تیر آخر رو می زنه آخر داستان مهم تر از شروعشه اینکه بتونه خواننده رو تا مدتها به خودش مشغول کنه و اینکه بر عمق وجودش اثر بذاره این هنر یک نویسنده توانمنده که شما به خوبی این هنرتون رو به رخ کشیدید.
و اما محتوای داستان.... :((( عمیق بود و دردناک و بسی جای تامل داشت.....:(((((






آرام و بیصدا از کنارمان گذشت و من نتوانستم آغوش رحمتش را لمس کنم.
دلم برای دلم می سوزد به او قول داده بودم که بشویم ش در تشت کوچک، مثل شستن مادبزرگ چادر سفید نمازش را.
خیالت را تخت کنم دلم، دیگر به من دل نبند؛ به من امیدی نیست.
دلم تنگ شده برای آن روزهایی که دلم سپید بود، میان شکوفه های باغ سیب مان.
یادت هست دلکم؛ یادت هست شکوفه های گیلاس را و درختان گلابی.
از بوی برگ گردو خوشم می آمد.
درختان زردآلو را به خاطر داری، آن یکی که خار داشت و نمی توانستیم بچینیم.
دلم تنگ شده برای باغمان ؛ آن بید بزرگ که در تنه اش کمربنی مانده بود، تقریبا به همه بچه ها نشانش داده بودم.
آخ چقدر دلم لک زده برای گاز زدن سیب زرد نارس.
نمی دانم دلم ؛ نمی دانم این کفک های سیاه بدنت از کجا آمد. یادم نیست؛ مرا ببخش از تو غفلت کردم.
دلم تنگ شده برای بخاری هیزمی خانه مان.
دلم تنگ شده برای گوساله مادرم، آن شب زمستانی برایش لباسی دوخته بود و پوشیده بود بر تنش.
باورت نمی شد؛ اما آن شب کنار ما نزدیک بخاری نفتی خوابید. چه شبی یود آن شب، گوساله گرمش شده و در اتاق برای خودش قدم می زد.
هیی !! بوی عطر بید مشک آسید آقا به مشامم رسید. یادش بخیر.
یادش بخیر درخت بلند گیلاس پدربزرگم که مرا به نگهبانیش گذاشته بود و غافل از اینکه من دوستانم را به صرف گیلاس آن هم روی درخت دعوت می کنم.
دلم تنگ شده برای حاج مهری جان؛ همیشه نماز می خواند. و من سوزن خیاطیش را نخ می کردم.
چه شد؟ دلم ؛ که از تو غافل شدم.
آن روز که از دست معلم کلاس چهارمی ها کتک خوردم یادت هست یادت هست که اصلا گریه نکردم خوب می دانی که سوالش رو درست جواب دادم. اما آن روز که علی حسین چهارلنگ را زد برایش گریه کردیم. هنوز هم از آن معلم بدمان می آید چون علی حسین را زیاد کتک زد.
دلم تو هم دلت برای باغ تنگ شده؟ تو هم دلت شکوفه سیب می خواهد؟

شکوفه

خودم برایت باغ می سازم؛ مثل باغ پدرم. انگور نمی کاریم چون تو دوست نداشتی می گفتی می پیچد روی درخت گردو.
برایت گردو می کارم تا برگ هایش را رو توی دستمان له کنیم ؛می دانم که بوی برگ گردو را دوست داری.
اصلا هر چه تو گفتی می کاریم. تمشک می کاریم هر که بگوید خار دارد باز هم می کاریم چون تو دوست داری.
توت فرنگی! توت فرنگی ! زیر درخت ها را پر می کنم از توت فرنگیهای رونده.
می خواهم دوباره سفیدت کنم.
می روم کنار جوب همانجا که دخترها لباس و ظرف می شستند. یادت که هست آنروز آن همه گل ...
همانجا جلوی آب را سنگ بزرگ می گذاریم، خوب که آب جمع شد می شویمت.
یا برویم کنار رودخانه بزرگ یا کوچک هر کدام را دوست داشتی عین همان روزها. یا چشمه آب سرد چه لذتی داشت.
اصلا برویم مسجد اتاق پشت مسجد همان گوشه سمت راستی کنار تابلو با همان راز قدیمی. و روضه هایی که برای هیچ کس نخواندم جز تو.

در این دنیای شرم آگین
که بی شک اینچنین پست است
جنین لوح سپیدی را
دوباره شستنش سخت است
ولی امید را هرگز نباید داد از کف
که آوای دل انگیزی
برای توبه در دست است
همین وقت است
همین وقت است
همین یک لحظه آخر برای توبه این وقت است.

باغ سیب


کیمای ناب نوشت 1:امروز خودم را در رودخانه ایمان مومنان دوباره شستم.
کیمای ناب نوشت 2:خدایا باز هم رمضان می خواهم؛ دلم خوش بود به رمضان گفتم دلم را پاک می شویم ....
کیمای ناب نوشت3: این شعر رو وقتی خیلی جوون بودم گفتم
کیمای ناب نوشت4: عید بر همگی مبارک.






 

دعا

در اعمال شب قدر دو رکعت نماز وارد شده است که در هر رکعت بعد از حمد، هفت مرتبه توحید بخواند و بعد از فراغ هفتاد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ وَ اَتوبُ اِلَیهِ و در روایتی است که از جای خود برنخیزد تا حق تعالی او و پدر و مادرش را بیامرزد.

............

دلم پریشان بود
پریشان تر از هر زمانی
احساسش فراری بود و سقوط کرده از چشم یار
مضطر شده بودم
نا امید ؛ نا امید ؛ نا امید
آیا مرا بخشیده ای
باز هم نمی دانم
خواندم آن نماز را
و نشستم
و گفتم 70 مرتبه
و تکان نخوردم
دل م میگوید بخشیده ای
بخشیده ای ؟
آنروز پای منبر به ظاهر وعظ من نشسته بودی و شنیدی هر آنچه گفتم
دیدی خود چه گفتم برای جماعت و باز می بینی مرا
چه کردم
گفتم تو شاهدی بر عملم
و رسولت
و فرشتگان
و زمین و زمان
اعضاء و جوارح
گفتم: دستم ، زبانم، گوشم، چشمم و پوستم به زبان می آید و می گوید هر آنچه را که کرده ام. و آیه هم برای سندش آوردم: « یوْمَ تَشْهَدُ عَلَیهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَیدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یعْمَلُون‏ »(نور24)

گفتم : فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیراً یرَهُ وَ مَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یرَهُ »(زلزله7-8)

و چه زود فراموشم شد
خیلی زود
اما یادت هست حتما
که گفتم: تو خود گفته ای: « قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ »
و باز گفتم که: التائب من الذنب کمن لا ذنب له
نگفتم؟
گفتم : تو می بخشی . پاک می کنی حتی بجای ناپاکی هایم پاکی می نویسی.
گفتم : پس شاهدان چه می شوند؟ و خودم جواب دادم که: تو شاهدان مرا به فراموشی می زنی.!!
آن ملک که گناه مرا ثبت نمود در نامه عمل من؛ آنکه را نوشته نمی بیند حتی به یادش نمی اید . چون تو خواستی که فراموشش شود.
نماز را که خواندم
تکان نخوردم
ولی نمی دانم بخشیده ای یا نه

نمی دانم آیا شاهدانم به فراموشی گرفتار شده اند؟
نمی دانم


.....التماس دعا

 


 

عشایر

چندی پیش جهت پیگیری یک پرونده اداری، دربدر از این اداره به آن اداره ارجاع می شدیم که رسیدیم به اداره.... پوشه ای بدستمان دادند و فرمی. البته قبل از آن جیب مبارک شیخ ( که خودمان باشیم) را جارویی ناب کشیدند، و شیخ خمی به ابرو آورده و با دقت تمام فرمها را پر می نمود.

سوالات و گزینه ها را یکی پس از دیگری پر می نمود تا اینکه رسید به یک سوال سخت و مشکل.
القصه، شیخ در تحیر مانده بود و انگشت حیرت به دهان که کدام گزینه درست است.
سوال نموده بودند که : آیا تاکنون توسط همسر خود مورد ضرب و شتم قرار گرفته اید؟ گزینه الف: بلی گزینه ب : خیر؟


شیخ که گویی در تمام عمر خویش بعد از آن همه امتحان و شرکت در کنکورهای مختلف، سوالی به این سختی ندیده بود با نگاه ملتمسانه ای از متصدی مربوطه خواست که : ما را از پاسخ به این سوال معاف دارید.
متصدی ، بخش نامه ها و آیین نامه ها را مورد استناد قرار داده و گفت: نمی شود حتما باید پاسخ دهید.
و شیخ همچنان در حیرت مانده بود که کدامین گزینه را علامت بزند.
ناگهان به ذهن مبارک خطور کرد که مساله را با اساتیذ خویش مطرح نماید لذا موبایل از جیب گریبان خویش بیرون آورد و از دفترچه تلفن نام استاد فلسفه را سرچ نمود.
گفت استاد مساله این این است. استاد گفت: عزیز دلم دقت بفرما که یک وجود داریم و یک عدم، ممکنی هست و محالی... و همینطور کلمات ثقیل فلسفی را به هم می بافت و شیخ قصه که خود واحد فلسفه اش را به زور گذرانده بود؛ از حرفهای استاد چیزی نفهمید.


ناگزیر با استاد اصول خویش تماس حاصل نمودی. ایشان گفتند: اینجا صور مختلفی متصور است، اگر بنا را بر احتیاط بگذاریم گزینه ب و اگر بنا را بر تخییر بگیریم در دوران امر بین فلان و فلان و اگر استصحاب شود چنین می شود.
و استاد حقوقش گفت بر اساس آن ماده قانونی گزینه الف بهتر است و بر اساس این ماده گزینه ب.


و تحیر شیخ بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه باجناق بهتر از جان شیخ تماس نمودی و شیخ از این فرصت استفاده کردی و سوال را از او پرسید.
باجناق شیخ که حفظ جان خویش را بر تحییر شیخ ترجیح می داد گفت: گزینه ب را بزنید که اگر الف را زدید چشم و هم چشمی زنانه پیش می آید و ممکن است ما نیز مورد ضرب و شتم واقع شویم.
فی النهایت شیخ برای برون رفت از تحییر حاصله تصمیم گرفت با همسر خویش تماسی حاصل نماید.
گفت: ای همسر مهربان در اینجا سوالی مرقوم شده است پاسخ را چه می دانی.
گفت سوال چیست؟
گفت: پرسیده اند آیا تاکنون از همسر خود کتک خورده اید؟
گفت : دور از جان شما این چه سوالی است.


این چنین بود که شیخ قلم را محکم در دست گرفت و با سرعت هر چه تمام تر گزینه ب را علامت زده و فرم را تحویل داد.
کمی بعد گوشی شیخ زنگ خورد از منزل بود که آیا نان گرفته ای ؟ دیر بیای امشب باید تو کوچه بخوابی!!
اینجا بود که شیخ قصه از زدن گزینه ب پشیمان شد.


کیمیا نوشت1: به امید روزی که هیچ زنی توسط همسرش مورد ضرب و شتم قرار نگیره:((

کیمیا نوشت 2: این داستان یه شوخی با خودم بود و قصد جسارت به هیچ کس رو نداشتم.

کیمیا نوشت 3 : تقدیم می کنم به همه همسران خوشبخت ایران زمین


فرشته من

دلتنگ شده ام. یا بهتر است بگویم دلم تنگ شده است.
دلتنگت شده ام.
دیگر مثل آنروزهای جوانی طاقتش را ندارم.
راستش را بخواهی پیر شده ام.
خسته شدم از این همه فاصله؛ از این همه دوری و از این همه فراق.
فقط جاده ها از دل تنگم خبر دارند و منظره های کنار جاده پشت پنجره اشک هایم را دیده اند.
عادت کرده ام به دوریت.
اصل اولی در زندگیم شده دوری از تو.
لحظه به لحظه تمام لحظه لحظه خاطرات با تو بودن را مرور می کنم.
تا یادم نرود ثانیه های خوش با تو بودن را؛
تمام خنده هایت را.
بردلم ماند یک آه، یک گله یا شکوه ای.
دوست داشتم گله می کردی و شکوه هایت را می شنیدم؛ اما همان بهتر که نکردی و نشیندم که دلم هرگز طاقتش را ندارد.
خاطراتمان را مرور می کنم: یادت هست آنروز ، سیزده فروردین، وقتی انتظار نه ماهه مان تمام شد.
دقیقا ساعت یک و ده دقیقه.
عجیب احساس تنهایی می کردم، دلم شور تو را می زد.
زانوانم سست شده بودند. قلبم گویی از کار افتاده بود.
چشمم خیس اشک بود.
و صدای تو پشت آن پنجره ،
شنیدنش هلاکم می کرد
و
نشیدنش تباه.
راستش را بخواهی ترسیده بودم. اولین بار بود که دلداری تو همراهم نبود.
یادم رفته بود که تو فرشته ای،
و خداوند هوای فرشتگان زمینی اش را دارد.
دلم آرام تر شد.
و می دانستم که خداوند فرشتگانش را برای تو فرستاده
است.
سکوت که کردی دلم ریخت، حتی گریه خنده خدا هم آرامم نکرد، تا تو را ندیدم.
دست که تکان دادی دلم آرام شد.
اینجا بود که احساس کردم خوشبخت ترین روی زمین خدایم.
دقیقا
ساعت یک و ده دقیقه آنروز.

 

 

 



ازدواج

ازدواج امری است مقدس و در دین مبین اسلام نیز بر آن تاکید فراوان شده و نه تنها برای ازدواج بلکه برای کسانی که سبب ارتباط و رسیدن زوجین به هم هستند، نیز اجر ثواب زیادی قرار داده شده است.
این امر آنچنان در بین اقوام و ملل مختلف مهم بوده که آداب و تشریفات مخصوص به خود را دارد و این آداب و سنن خود را تا حد امکان حفظ نموده اند.
با پیشرفت جوامع و مخصوصا پیشرفت بشر در ابزار و وسایل ارتباط جمعی و نزدیک تر شدن ارتباط میان افراد و فرهنگ ها این آداب و تشریفات دستخوش تغییر شده اند.
آنچه مسلم است ، لزوم شناخت پسران و دختران جوان از یکدیگر قبل از ازدواج است؛ و این بدون داشتن ارتباط، میسر نیست.
اما آنچه نگارنده بر آن است، این است که آیا ارتباطات مجازی در دنیای مجازی مثل اینترنت می تواند موجب شناخت طرفین از یکدیگر شود یا نه؟ و آیا این شناخت می تواند ضامن خوشبختی و سعادت طرفین باشد یا نه؟

اینکه فضای مجازی فضای سالمی است یا نه ؟ و می تواند یک فرصت باشد یا تهدید، خارج از این بحث است و برسی آن را به زمانی دیگر موکول می کنیم.
در اینجا به این مسئله می پردازیم آیا شناخت حاصل از دنیای مجازی و فضای سایبری می تواند شناخت لازم برای ازدواج را فراهم آورد یا نه؟
به نظر می رسد که جواب منفی است و فضای مجازی هرگز شناخت کافی و درست از طرف مقابل را نمی نمایاند؛ چرا که طرفین همواره پشت نقاب خوبی پنهان می شوند و هیچ گاه عیب ها و نقص ها خود را آشکار نمی کنند.
در اینجا لازم به چند نکته اشاره گردد:
1. روابط مجازی در دنیای ارتباطات مجازی هنوز در خانواده ها و فرهنگ ما جا باز نکرده و با توجه به استفاده های نادرست از این فضا و مضرات و مفسده های که متوجه جوانان و مخصوصا دختران است؛ عدم استقبال خانواده ها از این امر کاملا منطقی به نظر می رسد.


2. به اعتقاد نگارنده ارتباط و آشنایی در دنیای مجازی- فقط به عنوان مقدمه ای برای شناخت- تنها زمانی می تواند منجر به وصال و ازدواج گردد که کاملا تحت اشراف و اطلاع خانواده های طرفین باشد یا اینکه سالم بودن فضا برای خانواده ها به اثبات برسد.


ازدواج


3. دختران و پسران جوان باید از ارتباط بیش از حد در دنیای مجازی ( البته با فرض رعایت حریم اخلاقی و عرفی که در غیر این صورت ممنوع بوده، بسیار زیانبار است) بپرهیزند. چراکه این امر باعث ایجاد علاقه و گاها عشقهای مجازی و خیالی می گردد و چون امکان وصال در چنین عشق های بسیار ضعیف است؛ ممکن است موجب بروز صدمات جبران ناپذیری گردد .

 4. دختران در اینگونه موارد بسیار شکننده تر هستند و این بخاطر روح لطیف و احساس قوی آنهاست. پس می طلبد که بانوان گرامی محتاطتر و منطقی تر پای در این دنیای مجازی نهند تا کمتر دچار آسیب های احتمالی گردند.


گربه نادم

خیلی وقت پیش یه بچه گربه کوچولویی تو حیاط خونمون دیدم . دلم براش سوخت . تصمیم گرفتم نگهش دارم. کم کم بهش عادت کردم غذاش شده بود شیر تازه و اوضاع روبه راهی براش درست کرده بودم. خلاصه خیلی ناز و دوست داشتنی بود هرجا هم می رفتم دنبالم راه می افتاد.
تا اینکه یه روز یه گربه دیگه اومد . چند روزی به همین منوال گذشت. اما چشتون روز بد نبینه تو نگو این گربه دومیه گربه اولی منو اغفال کرده 7-8 جوجه ناز مرغ مادرم رو خورده بودند .
وقتی بهشون رسیدم کار جوجه ها تمام شده بود. گربه دومی تا منو دید زود فرار کرد ولی گربه اولی تا منو دید از خجالت آب شد جوجه توی دهانش رو انداخت فقط زل زد به چشمای من .
باید اونو از خونه بیرون می کردم . نگاه نادمش آزارم می داد. اما دیگه نمی شد نگش داشت .
بردمش یه جای دور از خونه تو یه مزرعه گندم ولش کردم . تا یه مسافت تقریبا طولانی دنبالم اومد و صدام می زد ولی من نگاهش نکردم چون از درگاه رانده شده بود.
خدایا ایا این اتفاق تا من گناه می کنم هم میفته. شاید ...

قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ?زمر-53?- بگو اى بندگان من که بر خویشتن زیاده‏ روى روا داشته‏ اید از رحمت‏ خدا نومید مشوید در حقیقت‏ خدا همه گناهان را مى‏ آمرزد که او خود آمرزنده مهربان است.


پروانه

به این جوانیم که شد ابلیت تو رحم کن
به این دل سنگم که شد افنیت تو رحم کن


به این دو چشم و دست فقیرم تو رحم کن
به تک تک جرمم که شد اخفیت تو رحم کن


به عبد عابقی که فراری است
به پشت دروازه شهرت، رایت تو رحم کن


تو را به چشم پاک این پسر
که دلم خوش است به اعطیت تو رحم کن


دل خوش زمن مدار ای عزیز
به عمر جوانیم که شد افنیت تو رحم کن


شود دوباره بخوانی مرا ای کریم
چو آن شب و کوچه خیس، اهدیت تو رحم کن


تمام امیدم به گوشه چشمی است
همان نیم نگاه کریمت شده اخفیت تو رحم کن

این دلنوشته از باب( دوش مرا حال خوشی دست داد ) در شب نیمه شعبان نوشتم همینطور دست نخورده آوردم و نواقصش رو به بزرگواری ببخشید.