کوچه را صدای سکوت فراگرفته...
مجتبی نوجوان دست برادرش را گرفته و در تارکی شب، پهنای کوچه نامردی را با همه سکوت غم بارش در می نوردد.
... هنوز صدای ناله مادر در گوشش می پیچد.
... به خانه ای می رسد؛ سینه را صاف می کند، بغضش را رو می برد؛ دست حسین را می فشارد و ارام آرام در می زند... تق...تق ... به تق سوم نرسیده در باز می شود. انگار صاحبخانه منتظر مهمان ناخوانده ای است در آن دل شب.
پیرمرد در را باز می کند چشمانش خیس اشک است.
آنسوی در سرور ان جوانان بهشت، را می بیند، و اشکش بیشتر و بیشتر ...
... این سکوت خیس را مجتبی می شکند : سلمان ، پدرم گفت بیا؛ اگر می خواهی در تشیع فاطمه شرکت کنی بیا. و باز بغضش را فرو می برد.
و سلمان در پی مجتبی راه کوچه را پیش می گیرد.
و مجتبی هنوز صدای کوچه را می شنود:
نگی حسن جون دلم *** به بابا که منو زدن
بابات نفهمه که منو *** تو کوچه ها، سیلی زدن
آخه بابات غمگینه و*** داغ دلش خیلی زیاد
زیاد نکن غصش تو *** مهدی من یه روز میاد
مهدی من یه روز میآد