امشب عجيب دلم گرفته است..
بايد امشب بروم،بايد امشب چمداني را که به اندازه ي پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم،بايد امشب بروم..دوست دارم بروم بدوم تا ته دشت..کاش ميشد چيزها را فهميد..اصلا ميشد فهميد چيز چيست؟کاش ميشد فهميد اصلا چيست،چيست؟صدايت ميزنم،ميگويي:جان!!اين جان که ميگويي جانم را ميگيرد،اي پناهگاه من،مرگ به من نزديک شد اما عملم من را به تو نزديک نکردکاش با دستان خالي ميتوانستم بياييم،اما صد افسوس که هميشه با بي آبرويي مي ايم و دوباره تو ميگويي جان اما دل من جنبه ندارد،خسته ام،کاش ميشد سفري کرد به حوالي دل..کجايي اي ذخيره ي خدا در زمين،بدون تو پژمردم..اي که تو آرام دلم..