ميان مشغله ها گم شده ام..گاهي تنهايي نامردي را به منتها ميرساند..مگر دل گناهش چيست که اينچنين به او حمله ميکنند؟غم صاحب،غم مردم،غم تنهايي..و بيچاره تر دلي که تنهاست...
مگر ميتوان کنار تو بود ولي دلخوش نبود،دلم لک زده براي کودکي،براي کودکي که با تو سپري شود،با تو بزرگ شدم،تو به من بزرگي بخشيدي،همه ي افکارم را مديون تو ام..هميشه در قلبم بزرگ بودي و هستي..تو براي هميشه در ياد ددولي نقش بسته اي مثل صميميتي به رنگ آب کوله،سرسبزي دره گرم،رايحه مطبوع علفهاي قطب،قارچهاي گل زردو...اين همه احساس براي من!!!!!!!تشکراتم در کلمه نميگنجد..مرا به بهاي لياقت نه به بهاي رفاقت،براي ترويج همان که خودت به من آموختي دعا کن...ددولي کوچک